عبدالرحیم روستا مردی که عشق به زادگاهش را خط شکن جاده زندگی می داند

فقط نام نیک است که می ماند، همه آنچه که زبان قدرت گفتنش را ندارد.

 دیروز ۱۸ تیرماه ۹۸ از خبر درگذشت مرحوم عبدالرحیم روستا بسیار متاثر شدیم و به یاد مصاحبه دی ماه سال ۹۲  در روزنامه وزین عصراوز که با این بزرگ مرد داشتیم افتادیم. کسی که الان در میان ما نیست ولی صحبت ها و خاطره هایش همیشه در ذهن ها ماندگار می ماند.

اکنون مصاحبه مرحوم را با هم می خوانیم.

آن زمان که گذر ثانیه رنگ دیگری به مظاهر تاریخی می دهد، چهره های نگران دلسوز ان و پژوهشگران از جهت چگونگی ثبت گذشته ها تامل برانگیز می شود. چون زمان همه چیز را در خود حل می کند و تنها نشانه هایش را برای آیندگان برجای می گذارد. در گوشه و کنار، فرهنگ و هنر، اندیشه، زندگی اجتماعی، مظاهر تاریخی وجود دارند که ما را به پژوهش وا می دارند در این منطقه نیز اینگونه نشانه ها کم نیستند، ورود عکاسی به اوز توسط مرحوم تیمناک و بعدها مرحوم رجایی بوده چون آن  دو بزرگوار در قید حیات نیستند به سراغ عبدالرحیم روستا که یکی از اولین عکاسان قدیمی بود رفتیم. ولی به جای عکاسی به شرح زندگیش پرداخت که جالب بود و ما را بر آن داشت که خاطرات وی را نیز بنگاریم. او مانند سایر اوزی های قدیم برای زندگی حرکت کرد و بیشتر عمرش را در خارج از اوز گذراند. بخوانید آنچه برایمان گفت:

عبدالرحیم روستا در سال ۱۳۰۵ در اوز به دنیا آمد. کلاس اول را در اوز خواند و بعد از آن  برای ادامه تحصیل به بندر لنگه  رفت.

روستا می گوید پدرش احمد روستا چون به درس و سواد علاقه زیادی داشت در نزد یکی از دوستانش سواد ملا مکتبی را آموخت و برای کار و تجارت به بمبئی رفت.  بعد از کار در بمبئی به ایران آمد. در آن زمان شاهزاده مغروری که در زمان قاجار شهردار بندرعباس بود، اعلام می کند که ۳۰ نفر فقط اوزی به خاطر اخلاق و سوادی که اوزی ها داشتند استخدام شوند. کسانی که در آن زمان به استخدام درآمدند آقایان:پدرش، غیاثی، صدیقی، عبدالرحیم افسری، یزدانی و … تا به ۱۵ نفر رسیدند. پدرش چون سواد ملا مکتبی داشت به استخدام ثبت احوال بندر لنگه درآمد به همین خاطر ایشان نیز برای ادامه تحصیل به نزد پدر و نامادری اش در بندر لنگه رفت. بعد از مدتی پدرش را از بندرلنگه به گاوبندی(پارسیان) انتقال دادند. و در آنجا  هم در ثبت احوال و هم به عنوان کفیل بخشدار  شروع به کار کرد. دوباره بعد از مدتی پدرش را از گاوبندی به لنگه فرستاندن و در آنجا به عنوان رئیس ثبت احوال ماندگار شد.

روستا در مدرسه ای به نام احمدیه دوره رضا شاه در بندر لنگه و (۲۲ بهمن فعلی) درس خوانده. دبیرکلاس دوم و سوم و چهارم فردی به نام نظربین که اوزی بود ولی در لنگه زندگی می کردند که بعدها به دادگاه لار منتقل شد و دبیر کلاس پنجمش احمدشاه  اورنگ بود. کلاس پنجم بود که جنگ جهانی دوم شروع شد و بنادرهای ایران توسط قشون روس، انگلیس و آمریکا اشغال شد.

  در زمان جنگ جهانی دوم یک بیماری مسری در ایران شیوع پیدا کرد که جان بسیاری از قبیل جوانان ۱۴ و ۱۵ ساله را گرفت. تا حدی قحط سالی شد که بندر چارک از سکنه خالی شد و مردم برای تهیه غذا به در خانه ها  به صف می ایستادند و کاسه ای از لعاب برنج (آب لیس) را می گرفتند و با آن زندگی را می گذراندن. در آن زمان به خاطر کمبود پزشک و دارو  پدرش به لار گزارش داد و دکتر حبیب رضاپور پدر محمد رضا پور که در حال حاضر در دبی به سر می برد برای بازرسی و مداوا از لار با هفت الاغ با بار و خود سوار بر اسب به گاوبندی آمد تا به مداوای مردم بپردازد. به خاطر نبود امنیت پدرش عبدالرحیم را همراه با دکتر رضاپور به اوز فرستاد و دوباره بعد از بهبودی اوضاع به نزد پدرش رفت.

در آن زمان چون هزینه کافی برای ادامه تحصیل نبود برای کار به بندر چارک نزد عبداله ارجمندی معروف به پسر عبدالکریم ارده ای که اهل بلغان و ساکن چرک بود رفت و با هم همکار شدند.

کار آنها علم و خبر(دست نوشته ای بود که برای انتقال فردی از ایران به کشورهای دیگر از آن استفاده می کردند) چیزی شبیه ویزای امروزی بود. چون از این کار زیاد راضی نبودند و درآمد کافی نداشتند عبدالرحیم به دبی عزیمت کرد و ارجمندی نیز به قطر رفت.

در دبی که به مدت سه سال آنجا بودند به نزد خواجه عبدالرحمن خواجه محمدهادی احراری رفت. به خاطر سن کم و داشتن خط زیبا به یادگیری حساب سیاقی(حسابی که با حروف خاصی نوشته می شد و مخصوص تجار ها بود)  در نزد حاج عبدالرحمن پرداخت.

بعد از سه سال کار در دبی به بمبئی نزد عمویش برای کار در تجارت خانه اش رفت. و در تجارتخانه به عنوان دفتر دار  و امور بانکی شروع به کار کرد. در آنجا خواندن زبان انگلیسی را نیز شروع کرد. چون وقت کافی نداشت نتوانست به صورت کامل و جامع این زبان را یاد بگیرد. بعد از ۸ سال کار در بمبئی چون عمویش تجارتخانه را فروخت.  وی به کویت سفر کرد. مدت سه سال نیز در کویت گذراند.

بعد از این همه سفر کردن بالاخره تصمیم به ازدواج گرفت. به همین دلیل به اوز نزد مادرش رفت. در اوز دختر عمه اش را به عقد خود در آورد. بعد از عقد دوباره به شارجه نزد شوهر خواهرش رفت و کار در خرازی را شروع کردند و با او شریک شد. بعد از دو سال و دو ماه با سرمایه ۵ هزار و صد تومان برای ازدواج به اوز آمد.

در اوز به علت علاقه ای که به شغل عکاسی داشت در خانه اش عکاسی می کرد. او عکاسی را در شارجه نزد یک پاکستانی به نام نظیر قریشی آموخت. حتی روزانه بچه های مدرسه ای برای گرفتن عکس به خانه اش می رفتند.

  در کنار آقای روستا آقایان  تیمناک و رجایی نیز عکاسی می کردند ولی عکاسی روستا پیشرفته تر بود، که عکس هایی که رجایی می گرفت فیلمش را توسط محمد دانشپور نزد روستا می برد و روستا آن را ظاهر می کرد. عکسها را به مدت نیم روز در تاریک خانه یکی از اتاق های منزلش با همکاری همسرش آماده و ظاهر می کرد و به مشتری تحویل می داد.

سپس برای امرار معاش دوباره به شارجه رفت و چون درآمد در دبی بهتر از شارجه بود از آنجا به دبی رفت و با برادر خانمش شریک شد چون عقایدهایشان با هم متفاوت بود شراکت را با او به هم زد و با آقای محمد هادی خواجه کار کرد به خاطر آشنایی به زبان انگلیسی که در بمبئی یاد گرفته بود در شرکت آبتینوس که پریموز و چراغ توری

می ساختند و شرکتی خارجی بود ، شریک شد و قرار شد به مدت یک ماه با هم شراکت کنند در صورتی که شراکت را قبول داشت شراکتشان را ادامه دهند. بعد از یک ماه کار کردن با نظر مساعد در آنجا ماندگار شد و بعد از آن خانواده اش را نیز به دبی برد و ۲۵ سال در آنجا زندگی کرد. روستا دارای ۴ فرزند، ۲ دختر و ۲ پسر می باشد و چون خودش نتوانست ادامه تحصیل دهد فرزندان و نوه هایش را به تحصیل تشویق می کند که یکی از فرزندانش دکتر عطاالله روستا دارای تخصص های اطفال، اندسکوپی، سونوگرافی و رئیس بیمارستانی در نروژ

می باشد و پسر دیگرش عزیزالله مدتی مدیر مدرسه کهنه بود که بعدها برای کار به دبی رفت.  و در آخر روستا بعد از آن دوباره برای همیشه به اوز آمدند.

عبدالرحیم روستا می گوید:

*دنیا، دنیای ارتباطات است. طوری که در قدیم برای باخبر شدن از احوال یک دیگر باید نامه نگاری می کردی که حدود سه ماه یا بیشتر طول می کشید که آن نامه به دست شخص برسد ولی الان دنیا طوری پیشرفت کرده که می توان از طریق اینترنت در کمتر از یک ثانیه با تمام دنیا ارتباط داشته باشیم.

* روزی عبدالعزیز خضری رئیس دانشگاه آزاد اسلامی مرکز اوز به نزدم آمد و گفت شنیده ام شما بانی خیر مدرسه حاج محمدهادی خضری هستی آیا می توانی این مدرسه را در اختیار دانشگاه آزاد قرار دهی؟ من هم چون دیدم این مدرسه دیگر رونق سابق را ندارد و یک سال در اختیار بچه های دبستانی است و سال بعد تعطیل و  سال دیگر در اختیار بزرگسالان است اعتراض خود را به رئیس آموزش و پرورش کردم و گفتم یا این مدرسه را رونق دهید یا هم از شما تحویل می گیرم ولی آنها در جوابم گفتند که به این صورت نمی شود که مدرسه را به شما تحویل دهیم. من هم خواستار رونق دوباره مدرسه شدم. وقتی حاج عبدالعزیز خضری این درخواست را از من کردند من هم با جان و دل این پیشنهاد را قبول کردم و در اختیار دانشگاه آزاد قرار دادم. و برای ترمیم مدرسه نیز از بانی خیر مدرسه که بچه های خواهرم بودند نیز درخواست هزینه ترمیم مدرسه کردم حتی گفتم در صورتی که بچه های خواهرم این هزینه را متقبل نشوند خود این هزینه را پرداخت خواهم کرد که خوشبختانه فرزندان بانی خیر مدرسه این هزینه را که حدود ۶۵ میلیون تومان بود نیز قبول دار شدند و دانشگاه آزاد اسلامی مرکز اوز دایر شد.

* هنگامی که پدرم در ثبت احوال کار می کرد محمد رفیع خضری اولین فردی بود که دارای شناسنامه شد وی در آن موقع شغل معلمی داشت.

* اوز در دوران قدیم دارای تجارهای فراوانی بوده و بود و تجارت های زیادی صورت می گرفت یکی از آنها که در حساب سیاقی خود نوشته بود معامله کالا بین ایران و آلمان بود که تعداد ۱۸ صندوق انغوزه توسط رئیس حسن سعدی به لنگه حمل و از آنجا به هامبورگ فرستاده و در مقابل ۱۰ قبضه تفنگ فیلیس و ۱۰ هزار فشنگ فیلیس به اوز وارد شد یعنی معامله پایاپای انجام می گرفت.

روحش شاد و یادش گرامی باد.

گزارشگران: حمیرا نامدار و مریم سمیعی


پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد