فقط خوبیست که می ماند به قلم شهناز سپهرتاج

شهناز سپهرتاج: توی حیاط چهار نفری دور هم نشسته بودیم و از خاطرات بچگیی هایمان تعریف می کردیم. زن دایی هم که از درد پا و درد جای واکسنش می نالید و با صدای بلند آخ واخ می کرد هم گاهی با شنیدن حرفهای ما دردش یادش می رفت و با ما می خندید و هر بار می گفت چه خوب که آمدین وگرنه تا صبح باید درد می کشیدم،آخه دردها تو تنهایی شدید ترند .

من سراپا گوش بودم. پسر داییم تعریف می کرد می گفت: چند سال پیش تهران کار می کردم از یکی از همشهری هایمان ۴۵۰هزار تومان طلب داشتیم یک بار که گذرمان به شهرمان افتاد با دوتا از برادرهایم رفتیم دم مغازه اش که میوه فروشی بود، به اوگفتیم:  بدهیتو چرا نمیدی؟

گفت: می دم . می دم. فردا بیایین.  ومقداری پرتقال به ما داد و ما هم رفتیم و تو راه میوه هارا می خوردیم.

فردا دوباره رفتیم باز وعده ی روز بعد را داد. دوباره مقداری میوه گذاشت جلومون گفت: فردا بیایین. ماهم با خنده و شوخی میوه ها را می خوردیم. روز سوم دوباره رفتیم دم مغازه اش یه هو با اعتراض گفت: چه طلبی؟ مگه چقد بود؟ اون میوه هایی که دادم خوردین بابت طلبتون بود و بی حساب شدیم. من و برادرهایم کلی خندیدیم وآنجا را ترک کردیم. از او پرسیدم پس به اون میوه ها راضی شدین؟

 پسرداییم لبخندی زد و گفت: نداشت طفلک. حالا ۴۵۰هزار تومن هم پولی نبود. ما هم صرف نظر کردیم. گفتم: واقعا که شما دیگه کی هستین. من بودم شکایت می کردم آخه برا اون سالها اون مقدار پول هم قابل توجه بود .

پسر داییم گفت: پول همیشه میاد و میره بذار یک خاطره دیگه برات تعریف کنم.

گفت: شش هفت ساله بودم پدرم یک نیسان آبی رنگ داشت وهر روز نمک، خرما،  رطب و هرچی دم دستش بود بار می زد و به روستاهای اطراف می برد. ما یک خانواده ده نفره بودیم یک دختر و هفت پسر. بابام درآمد چندانی نداشت. هر ظهر که پدرم از روستا ها بر می گشت هفت، هشت نفر هم، مسافرانی که می خواستند پیش دکتر بروند را با خودش به اوز می آورد. شده بود که سر ناهار می رسیدند در حالی که ما هشت بچه دور سفره نشسته بودیم و منتظر غذا. همین که مادرم سینی غذا را جلومون می گذاشت، درب خانه را می زدند و پدرم با چندین مهمان سر می رسید و مادرم سینی غذا را از جلوی ما بر می داشت و می برد پیش مهمانها. ما منتظر، که چه زمانی سینی برمی گردد و این که آیا چیزی می ماند یا نه؟

اما هیچوقت نه مادرم و نه ما بچه ها نمی گفتیم چرا؟ چون حرمت مهمان برخود واجب تر می دانستیم .می گفتم: شش، هفت ساله بودم چون بچه آخر خانواده بود پدرم گاهی مرا با خودش می برد و می گفت امروز هرچی کارکردم واسه پسرم باشه. یک روز اصرار کردم که همراه پدرم بروم. پدرم با مختصر پس اندازش مدتی بود که یک کارخانه کوچک و ابتدایی گچ در روستای ارد خریده بود  و آن روز می رفت که کارخانه اش را بفروشد. پدرم کار خانه را به مبلغ هفت هزار تومان فروخت و کلی گچی که مانده بود هم بار زد، و باهم داشتیم بر می گشتیم. توی مسیر از بالای تپه ای که سمت چپ جاده بود، دو مرد با کلاه دو گوشی و با یک تفنگ، علامت دادند که بایستیم. پدرم خیلی زود متوجه شد و پیاده شد و رفت آن هفت هزارتومان را لای‌گچ ها پنهان کرد،یکی از مردها  آن بالا ایستاده بود و مرد  دیگر آمد پیش ما و از پدرم پرسید: که چه داری؟

پدرم گفت:چیزی ندارم. بار گچ زدم دارم می رم اوز. مرد ،سرش را به طرف دیگری برگرداند و گفت :میگه چیزی نداره .

مردی که بالا ایستتاده بود پایین  آمد و به مرد  اولی گفت: دیدم که رفت سمت گچ ها. توی گچ ها را بگرد. مرد شروع به جستجو کرد و پول پدرم را پیدا کرد و برداشت. من نگرانی را در چشمان پدرم دیدم ولی حتی اگر بزرگ هم بودم در مقابل دو مرد اسلحه به دست، کاری از من بر نمی آمد خلاصه به شهرمان رسیدیم .

تا اینکه روز آمد و روزگار گذشت. پدرم هنوز هم عاشق آن دست ماشین ها بود می خرید باهاش کار می کرد. اگر هم مشتری پیدا می شد  آن را می فروخت .یک روز مردی زنگ خانه ما را به صدا در آورد و وقتی مادرم در را باز کرد پرسید اینجا منزل فلانی است. مادرم گفت، بله خودشون نیستن؛ ولی تا ظهر برمی گردند و او را به داخل دعوت کرد و با چای و شربت از او پذیرایی کرد. وقتی پدرم آمد، مادرم گفت: که شخصی با تو کار دارد. پدرم آمد داخل اتاق و آن مرد گفت: که دنبال فلان ماشینم، که بخرم. آدرس تو را دادند و گفتن که آدم با انصافی هستی وتخفیف هم می دی .پدرم گفت: بله  هم دارم و هم می فروشم  وتخفیف هم می دهم .

قرارها گذاشته شد و قیمت هم گفتند و مبلغ خوبی هم به او تخفیف داد، بطوریکه برق رضایت را در چشمان مرد، از این معامله دیده می شد. آن مرد بلند شد که برود. اما پدرم به زور نگهش داشت و گفت: که در شان ما نیست که سر ظهر مهمان از خانه مان بگذاریم برود. خلاصه که پس از صرف ناهار شروع به گپ وگفت کردند . پدرم گفت: مرا می شناسی؟ جواب داد: نه من هرگز تو را ندیدم. پدرم گفت: ولی من تو را می شناسم . گفت: راستی از کجا مرا می شناسی؟

پدرم گفت: ۲۲سال پیش تو جاده ارد به سمت اوز دو نفر بودین جلومو گرفتین و پولی که از فروش کارخانه ام را لای گچ های پشت ماشینم قایم کرده بودم را از من گرفتی. اون پول تمام دارایی  خانواده ده نفره ی من بود، که چندین سال پاش زحمت کشیده بودم .

مرد سرش را پایین انداخت و گفت: شما عجیب آدم هایی هستین با وجودی که مرا شناختین حتی بعد از ۲۲سال، با من معامله کردی، تخفیف دادی و به زور برای ناهار نگهم داشتی، نمی دانم چه بگویم؟ من واقعا شرمنده ام. این همه خوبی در حق آدمی چون من واقعا فراموش نشدنیست.

پدرم جواب داد: الان دیگه مهم نیست. پس از اینکه آن زمان به اوز برگشتم، توانستم سه تا از پسرانم را به دبی بفرستم و دستت برایم خیر بود.  بعد مرد بلند شد. دست پدرم را برای خداحافظی فشرد و از توی اتاق تا بیرون کوچه به احترام پدرم عقب عقب خارج شد .

صحبت های پسر داییم تمام شد. ولی غوغایی در درون من شروع شد. به این فکر می کردم که چقدر قدیمی ها با گذشت و دل صاف بودند که حتی وقتی ضرری متوجهشان می شد باز دنبال خیر و برکت درآن رویداد می گشتند. به دنبال تلافی و انتقام نبودند. بلکه تمام مرامشان بخشش و سرشت نیکشان بود چون می دانستند که «فقط خوبیست که میماند» با خودم می گفتم خوبی خصلتیست که حتما ارثیست. پدر و پسر هر دو در دو برهه ی زمانی، جز خوبی و بخشش  درحق طرف مقابل شان کاری نکردند. با خودم می اندیشیدم که پسر داییم درباره پدر مرحومش اینگونه با افتخار صحبت می کند و حتی من هم به داشتن چنین دایی باگذشتی احساس افتخار می کنم. حال فرزندان آن مرد از او چگونه یاد می کنند. چه چیزی از رشادت های پدرشان در ذهنشان مانده که وقتی دورهمی می گیرند تعریف کنند و از ته ته دلشان احساس غرور کنند.

زندگی همانند رودی چه آرام وچه پر خروش به پایان می رسد. ولی مهم این است که رود باخود چه همراه می آورد و به فرزندانمان می سپارد .

روحت شاد دایی مهربانم. خوبی تو حتی پس از مرگت نقل محافل ماست چون« فقط خوبیست که میماند».


2 دیدگاه

  1. عالییی بووووود 👏👏👏👏

  2. احسنت روحش شاد

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد