بـه یـاد دوران شیـرین بچگـی

گلثوم شاکری: توی نَنی خوابیده بودم و کلمه ی آغا را که به تازگی یاد گرفته بودم رو پشت سر هم تکرار می کردم که یکدفعه صدای مادرم که داشت بلند بلند پشت تلفن با دوستش صحبت می کرد منو به خودم آورد.
خوب که گوش کردم متوجه شدم که امروز قرار هست منو ببرن دکتر. چرا که تاریخ واکسن من فرا رسیده بود. البته برای من بلای جان بود تا واکسن هنوز درد سری قبل رو توی بدنم احساس می کردم واسه همین سریع خودم رو به خواب زدم که شاید مادرم دلش به حالم بسوزه و از رفتن صرف نظر کنه. خلاصه قید آغا گفتن رو زدم و انگشتم رو مثل همیشه به جای پستانک بردم توی دهنم و شروع به لیس زدن کردم. کم کم داشت خوابم می برد که باز صدای مادرم رو شنیدم که از دور قربون صدقه ی من می رفت و به طرف اتاق من نزدیک می شد. بچوم عزیز دلوم دکتر مصدقوم.


این دکتر مصدقی که می گفت هم خودش داستانی داشت. مثل این که چندسال پیش یک دکتر خیلی خوبی از تهران اومده بوده اوز و چندین سال این جا موندگار شده بعد از انقلاب از این جا میره. این دکتر عینکی بوده به خاطر همین اون دسته از مادرهای اوزی که هنوز دکتر مصدق در خاطرشون هست اگه بچه هاشون عینکی بشن با افتخار جلوی همسایه ها پز میدن که بچوم دکتر مصدق اَمانه.
مادر من هم یکی از اوناست گرچه من خدا را شکر عینکی نیستم تو این سن ولی همش منو با همین اسم صدا می کنه. خلاصه می گفتم براتون مادرم به گهواره ی من نزدیک شد و همین طور که منو از تو نَنی بیرون میاورد گفت قربون بچوم بِبام که خوابش برده منم که دیدم ترفند من جواب نداد و مادرم مشغول عوض کردن لباسام هست مجبور شدم چشمام رو باز کنم همین که صورت مادرم رو دیدم نزدیک بود هر چی شیر خورده بودم رو بیارم بالا با اون گچی که مالیده بود به صورتش و سورمه ی چشماش مثل روح شده بود از اون ابروی پهنی که برای خودش کشیده بود فهمیدم که داشت پشت تلفن با شاه زمون حرف میزد. چرا که همیشه از ابروهای مادرم تعریف می کرد. این دفعه ولی مادرم سنگ تمام گذاشته بود و ابروهاش رو پیوندی کرده بود. به نظرم می خواست با این کارش حسادت شاه زمون رو برانگیزه.
خلاصه مادرم منو مثل خودش از این رو به اون رو کرد و سوار بر کالسکه به راه افتادیم. مادرم دو تا پا مال خودش و چند تا هم از کالسکه ی من قرض گرفته بود و چنان با سرعت به طرف درمانگاه پیش می رفت که گویی به جنگ با دشمن می رفت. من هم ناخداگاه به یاد قطعه شعری افتادم که می گفت: ای ساربان آهسته ران کارام جانم می رود. منم بلند گفتم آهسته ران ای مادرم فرزند نازت می رود. ولی چه سود مادرم چنان با اون کفش های پاشنه بلندش بر زمین میتاخت که احساس می کردم سنگ فرش خیابان به لرزه افتاده. توی همین تصورات بودم که به درمانگاه رسیدیم. وارد درمانگاه شدیم. مادرم بعد از گرفتن نوبت روی صندلی به انتظار نشست. آینه ی کوچکی از کیفش بیرون آورد و همین که می خواست نیم نگاهی به خودش بندازه سر و کله ی شاه زمون پیدا شد و گفت اَی سَقط نِبِش پس تو که رسیدی! تو که خونتون از خونه ی ما خیلی دورتره. بیچاره خبر نداشت مادر من یک نفس تاخته تا این جا واسه همین زودتر رسیده بود. همون طور که در حال حرف زدن بود اومد کنار مادرم نشست متوجه شدم که پوزخند می زد نگو که مادرم بر اثر عرق کردن پیوندی هاش خراب شده بود و با اومدن شاه زمون اصلا فرصت نکرد توی آینه به خودش نگاه کنه.
اون موقع دلم به حال مادرم سوخت؛ صبح خدا می دونه چند ساعت برای این کارش وقت گذاشته بود و با همون آرایش بهم ریخته سر صحبت رو با دوستش باز کرد منم نگاهی به بچه ی شاه زمون انداختم طفلی انگار اومده بود زمین فوتبال بس که مادرش شلوارش رو کشیده بود بالا و با بلوزش یکی کرده بود جوراباش هم تمام ساق پاهاشو پوشانده بود با این وضعیت اگه شلوارک پاش کرده بود بهتر بود فقط یک کفش اسپورت کم داشت. ناگفته نمونه منم تو خونه از این تیپا می زنم. شلوارهایی که بلندیش برام کوچک میشه مادرم با استفاده از همین جورابای ساق بلند کوتاهی شلوارم رو زیرش پنهان می کنه. خدا را شکر بیرون که میرم سلیقه به خرج میده. وقتی از نخ بچه ی شاه زمون بیرون اومدم مادرم و دوستش همچنان در حال چاخان کردن بودن. مثلا مادرم انگشتر زرد رنگِ بدلی که چند روز پیش خریده بود رو نشون می داد و می گفت دیشب سالگرد ازدواجم بوده و همسرم اینو بهم هدیه داده یکی نیست بهش بگه آخه مادر من کدوم سالگرد دیشب که به جز جَر و دعوا من چیزی از تو و بابا ندیدم. اون انگشتر هم از دستفروشی کنار خیابون گرفتی ولی احسنت به مادرم با این قوه ی تخیلی اش! بیچاره شاه زمون از حسادت نزدیک بود با گره های محکمی که به روسریش می داد خودش رو خفه کنه. مادرم ولی دست بردار نبود. نمی دونم برای تولد بچوم می خواد چی بخره با این هدیه ی گرونی که به من داده از روز تولدم تا به این لحظه پدرم حتی یک پستانک هم برام نخریده. بیچاره شبا از فرط خستگی کار اصلاً یادش میره بچه ای هم توی خونه وجود داره فقط روزای جمعه منو یادش هست که میگه بچوم بَبَّه بگه همین یک کلمه که ازش یاد گرفتم دیگه قضاوت با خودتون چنین پدری چه طوری تولد منو یادش بمونه که بخواد واسم کادو بگیره. کاش با زبان بی زبانی می تونستم به شاه زمون بگم حیف اون روسری گل گلیت که داری به خاطر چاخان های مادرم چروکش می کنی تو همین افکار بودم که نوبت به ما رسید مادرم که هنوز حرفاش تموم نشده بود به دوستش گفت صبر کن من برم وقتی برگشتم نشونی خرید ظرفای آرکوپالم رو بهت میدم.
اینو دیگه از کجاش در آورد من نمی دونم! تمام بشقابای خونه ی ما گل سرخه هست که مادر بزرگم واسه جهاز مال خودش رو داده به مادرم. البته مادرم فکر همه چیز رو کرده وقتی دوستاش رو دعوت می کنه خونه، یکی مثل شاه زمونه ساده، قبلش می پره میره خونه همسایمون که خلیج رو هستن چند تا بشقاب مد روز و هر آن چه که برای کلاس گذاشتن لازمه رو قرض می گیره همسایمون خیلی مهربونه همین نَنی که همیشه توش لم میدم و مثل قناری چه چه میزنم رو همونا موقع بَرگه نشستن مادرم بهمون هدیه دادن.
بگذریم خلاصه وارد اتاق شدیم و تازه یادم اومد که قرار هست بازم درد نیش اون سوزن رو تحمل کنم. خانم دکتر به من نزدیک شد. از اون عینک ته استکانیش فوراً شناختمش بازم حرفای همیشگیش رو تکرار کرد خدا حفظش کنه چه بچه ی نازی از دفعه ی قبل بزرگتر و زیباتر شده با گفتن این حرفش مادرم یکدفعه زاغ و نمکی که به کایه ی من آویزون کرده بود رو مرتب کرد با این کارش اون رو سپری قرار داد در برابر تعریفای خانم دکتر که نکنه یه موقع منو چشم بزنه بعد با همون لهجه ی شیرین اوزی و فارسیش جواب داد ممنون چشوت جُهو دِدائِ و بعد آستین منو بالا زد که دکتر واکسن رو تزریق کنه منم از ترس زنجیر بدلی مادرم رو که برای خودنمایی روی لباسش انداخته بود رو محکم گرفته بودم خانم دکتر سوزن رو به من نزدیک کرد و همین که می خواست تزریق کنه خدا را شکر از خواب پریدم بله عزیران همتون سر کار بودین چرا که خوابی بیش نبود.
امیدوارم تونسته باشم در این زمانه ی کرونایی لبخندی بر لبان خسته ی همه ی مادران و مردم شهرم نشانده باشم.


پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد