خـاطـرات از کنـچـی تـا رامـسـر

عبدالوهاب کرامتی: اوایل سال ۱۹۶۹ میلادی برابر با ۱۳۴۷ خورشیدی در دبی در شرکت بزرگ برادران زرعونی با سمت حسابدار کل مشغول خدمت شدم. مدیر مسئول کل شرکت حاج محمد حاج عبدالکریم زرعونی بود که برادر بزرگ تر همه بود. وی مردی شریف و محترم و مدیر و مدبر بود. خیلی هم خودحال و خودمانی. برادر کوچک شان زنده یاد اسماعیل که هم سن من بود با هم دوست شده و مانند دو برادر با هم بودیم.
در سال ۱۹۷۵ میلادی (تیرماه ۱۳۵۴) قرار شد هر دو خانواده برای گردش به ایران آمده به شمال و رامسر برویم(من بعد از ۸ سال به ایران می آمدم). ایشان اصرار داشتند که در شیراز می مانیم و شما برای یک هفته به اوز رفته و برگردید، اما من او را قانع کرده و پس از یک هفته در شیراز به اوز رفتیم. برق اوز در آن تاریخ بسیار نامطلوب بود مهتابی که اصلا روشن نمی شد. لامپ های معمولی هم به اندازه چراغ برساتی نور داشت.
توضیحاً من از آبان ماه ۱۳۴۷ از میناب به دبی رفته بودم و خانواده ام در اوایل سال ۱۹۷۰ میلادی (۱۳۴۸ خورشیدی) به همراهی برادرش یا لنج از طریق تیاب میناب به دبی آمده بودند. میناب خود بندر نیست و بندر تیاب در سه فرسنگی میناب بندرگاه اش می باشد که آن هم بندر دریائی نیست بلکه بندر خوری است که به هنگام جزر و مد دریا و پایین رفتن آب لنج به گل می نشست.
بهرحال به اوز که آمدیم تابستان هوا خیلی گرم بود به اتفاق زنده یاد عبدالرزاق کرامتی رفتیم یک یخچال ارج به مبلغ ۰۰۰/۱۸ تومان خریدم که به منزل آوردیم. برق به قدری ضعیف بود که یخچال کار نمی کرد. گفتند یک ترانسی بخر که آن هم فقط یک تاس آب در قسمت فریزراش بگذار. شب تا صبح یخ می بندد که آن یک تاس به زحمت یخ می بست.
بهرحال بعد از ۱۰ روز در اوز با اتوبوس از طریق جاده خاکی فیروزآباد به شیراز رفته که از فیروز آباد تا شیراز گردنه هایی خطرناکی داشت که دوستم وحشت می کرد و می ترسید و چاره ای جز تحمل نبود از اوز زنده یاد رسولا برای کمکی همراهمان بودند.
بعد از ۴ روز در شیراز با اتوبوس به تهران رفتیم در هتلی دو اتاق گرفتیم یک اتاق زن ها و بچه ها و یک اتاق هم زنده یادان اسماعیل و رسولا و من در آن سکنی گزیدیم. در تهران مدیر هتل یک تاکسی دربست روزانه ای برایمان گرفت. روزی ۰۰۰/۵۰تومان صبح از ۸ الی ساعت ۲ بعد از ظهر و عصر از ساعت ۴ بعد از ظهر الی ۱۰ شب راننده جوانی محترم و شریف بود. پس از یک هفته در تهران بلیط اتوبوسی برای رفتن به شمال گرفته بودیم و مقصد اول مان رشت بود. آخرین روز در تهران به راننده گفته بودم صبح زود بیا می خواهیم از ورزشگاه ۱۰۰ هزار نفری که پس از بازی های آسیائی از تلویزیون دیده بودیم بازدید کنیم که راننده گفت فردا مراسم فینال فوتبال جام ایران است که بین دو تیم ایران ۲ و چک اسلواکی برگزار است (تیم ۱ ایران حذف شده بود) توضیحا بین چند تیم آسیایی و اروپایی برگزار شده بود.
راننده گفت: چون ولیعهد خواهد آمد من نزدیک نخواهم آمد زیرا استادیوم تحت کنترول است. قبول کردیم با زن و بچه ها و زنده یاد رسولا رفتیم. راننده حدود یک کیلومتر نرسیده به استادیوم ایستاد و از آنجا نگاه کردیم جلو در ورودی پر از نظامیان بودند. خودم از ماشین پایین آمده به جلو رفتم. حدود ۱۰ تا ۱۵ نفر بودند سلام کردم و گفتم از هموطنان خارج از کشور هستم به اتفاق خانواده و دوستانم برای بازدید از ورزشگاه آمده ام به گرمی استقبال کردند گفتند، پس خانواده ات کو گفتم آنجا در ماشین هستند گفتند اشاره کن تا بیایند گفتم راننده می ترسد. اشاره من بی فایده بود خودم به طرف ماشین برگشته و راننده را قانع کردم با مسئولیت من برویم وقتی رسیدیم یک راهنما همراهمان کردند که همه جای ورزشگاه ما را ببرد چون بازی های آسیائی از آن استادیوم پخش می شد علاقمند به دیدن همه سالن های کشتی و واترپلو و غیره بودیم. آقای راهنما همه جا ما را برد تا رسیدیم به سالن تیراندازی که مربی داشت و به شاگردانش تعلیم تیراندازی می داد که بچه ها از خستگی گریه می کردند راهنما هم بدون هماهنگی با آنها ما را برد داخل یک مرتبه مربی در میان حیرت و تعجب از جا پرید و جلو راهنما گرفت و گفت اینها کی هستند از کجا آمده اند. مخصوصا گریه بچه ها در اوج بود راهنما با بی اعتنایی گفت: اینها مجوز دارند. مربی گفت: برای کدام فدراسیون مجوز دارند و مجوزشان کو؟ یقه یکدیگر را گرفتند(ظاهراً بین راهنما و آن مربی محترم شکرآب بود) من دیدم کار به جاهای باریک می کشد پریدم وسط دو نفری شان گفتم جناب مربی ما نه مجوزی داریم و نه چیز دیگری از هموطنان خارج از کشور هستم. باتفاق خانواده و دوستانم آمده ام این استادیوم راببنیم که ایشان بزرگواری فرمودند و ما را راهنمائی می کنند. دست انداخت دور گردنم و از آن پیشامد عذرخواهی کرد و کمک مربی اش همراهمان کرد و همه جای فدراسیون در میان گریه و شیون بچه ها از خستگی نشانم دادند و با تشکر از آنها خداحافظی کرده بیرون آمدیم.


پرسیدم فینال ساعت چند است گفتند ۴ بعد از ظهر(چون خود نیز زمانی در شهرمان فوتبالیست بودم علاقمند به دیدار آن بازی) بلیط درجه یک ۳۰ تومان بود. ۶ بلیط خریدم برای دیدن فینال فوتبال. برگشتیم به شهر پس از صرف نهار ساعت ۳ بعداز ظهر به طرف ورزشگاه حرکت کردیم.
راننده گفت: من داخل استادیم نمی آیم چون ماشینم شیشه اش را خرد کرده و دارو ندارم را می برند. زنده یاد رسولا هم گفت: من پهلوی ایشان با دو بچه اسماعیل می مانم. راحت تر هم شدیم ۴ نفری با دو بچه ام رفتیم داخل آن زمان صندلی نبود، سکو بود، جمعیت حدود ۷۰ هزار نفری بودند می شد هر جا دلت خواست بنشینی روی سکوی دوم نشستیم.
بازی راس ساعت ۴ شروع شد. دو سکو بالاتر از ما دو مرد میان سال نشتسته بودند یکی از آنها جوک های شیرین ولی مودبانه در چهارچوب آن بازی فوتبال می گفت. عجیب آن که خانم دوستم در حالی که اولین بار بود در طول عمرش به ایران می آمد همه جوک ها را صددرصد متوجه می شد آن آقا همه را به خنده می آورد. ولی خانم دوستم از خنده روده بر می شد. آن هم با صدای خیلی بلند به طوری که شوهرش می گفت اینقدر نخند زشت است. زن می گفت چکار کنم.(مَردِ خیلی خَش گوُتا) آن مرد خیلی شیرین می گوید.
آقای جوک گو متوجه موضوع بود خنده خانم تمام که می شد جوک دیگری می گفت. برای مثال دو نمونه آن آقای جوک گو ظاهرا پرسپولیسی بود وقتی حسن نظری جوان شوتی کرد که مانند موشک مماس با چوب افقی گل به خارج رفت گفت آفرین تاجی هم فرد شده. یا وقتی حاج رحیمی پور در نیم متری دروازه خالی بود و زد زیر توپ و به آسمان هفتم فرستاد گفت روغن نباتی خورده کی گل زده که حالا بزنه. از این نوع جوک های شیرین نتیجه بازی هم ۲ بر صفر چک اسلواکی برنده شد.
راستی آقای راننده مان که برای حفاظت از ماشین اش به همراهی زنده یاد رسولا به ورزشگاه نیامده بود وقتی در پایان بازی از ورزشگاه بیرون آمدیم دیدم راننده خیلی ناراحت است، علت را پرسیدم گفت برای آشامیدن آب که شیری در وسط پارکینگ بود به اتفاق رسولا رفتیم چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید وقتی آمدم دیدم با کلیدی در ماشین ام باز کرده و پول خرد در ماشین حدود ۴۰ تومان برده اند. من هم به شوخی گفتم خوب خودت و رسولا نگهبان ماشین بودید والا ماشین ات را هم برده بودند که خنده اش گرفت. البته ۴۰ تومان سرقت شده اش به او دادم. گفت اینجا که با رسولا نشسته بودیم دیدم یک نفر کلاه شاپوتی به سر دارد و توی پارکینگ بین ماشین ها می گشت به رسولا گفتم او ظاهرا دزد باید باشد چندین کلید دارد روی ماشین ها می اندازد بالاخره یکی از آن کلیدها در را باز می کند.
به هرحال به هتل برگشته فردا آن روز با اتوبوسی عازم رشت شده یک روز در رشت ماندیم و با تاکسی به رامسر رفتیم در دریای خزر با اسماعیل شنا می کردیم من با عینک بودم که یک مرتبه موجی آمد و عینک ام به دریا افتاد و گم شد. هر چه گشتیم بی نتیجه بود به پلاژ که برگشتیم جریان را گفتم دو شناگر آمدند و گفتند ۲۰ تومان می گیریم پیدا می کنیم قبول کردم نیم ساعت شنا کردند پیدا نکردند. به بندر انزلی رفته چشم پزشکی و عینک سازی نبود. برگشتیم به رشت چشم پزشک پیرمردی بود ۱۰ تا ۱۵ نفر در نوبت بودند به منشی اش گفتم برای گرفتن نمره عینک آمده ام فورا ما را نزد دکتر برد. چشم ام معاینه کرد و نمره ای داد به عینک سازی نسخه را دادیم گفت: فردا آماده می شود. فردا که عینک را زدم دیدم از بی عینکی هم بدتر است که عینک ساز گفت طبق نمره نسخه دکتر درست کرده برگشتیم تهران چون همیشه یک عینک اضافی همراه دارم. در تهران یک چمدان لباس اضافی که عینک ام در آن بود در منزل مهندس حسین کرامتی گذاشته بودم که بار مسافرتمان سنگین نشود. پس از یک هفته ماندن در تهران با اتوبوس به اصفهان رفتیم و ۳ روز آنجا بودیم و بجاهای دیدنی اصفهان از جمله عالی قاپو و مناره جنبان رفتیم. (در مناره جنبان به یاد زنده یاد دکتر محمد مصدق سردار ملی افتادم که در دادگاه فرمایش نظامی به ریاست سپهبدی بد دهن و بی شخصیت مثل آزموده محاکمه می شد وقتی سردار ملی را از دادگاه نظامی خارج می کردند که او را به زندان ببرند نظامیان خود فروخته در بیرون دادگاه عده ای را گمارده بودند برای به تمسخر گرفتن زنده یاد مصدق از جمله آن گماردگان دو خانم به نام های ملکه اعتضادی و دختر خاله اش خانم رنجبر بودند که با تمسخر به مصدق گفتند پیرمرد چرا می لرزی؟ ابر مرد تاریخ ملی ایران جواب داد خانم من که به قول خودتان پیرمردی بیش نیستم مناره جنبان اصفهان هم می لرزد که جمع حاضر آنجا به آن دو خانم خندیدند و آن دو خانم خجل شده فرار را برقرار ترجیح دادند و رفتند.)
از اصفهان به شیراز آمدیم در آن تاریخ زنده یاد محمدشریف کرامتی معاون پیش آهنگی شیراز بودند. همچنین زنده یاد محمدرضا کرامتی در آن زمان در پارک هتل مشغول بودند ما را به همه نقاط دیدنی شیراز می بردند. پس از یک هفته از شیراز به اوز آمدیم که یک مرتبه زنده یاد اسماعیل و خانم محترمشان فیل شان یاد هندوستان کرد و گفت: می خواهیم به زرعون برویم. در دبی اصلا اسمی از آن نمی بردند که اطلاعلاتی در آن مورد از پدر و مادرشان بگیرند. زنده یاد رسولا رفت ماشینی پیدا کند که چون همه گفته بودند ما آشنا نیستیم فقط عبدالرحمن محمودا ماشینی لندور دارد آن راه ها بلد است.
مرحوم رسولا(محمدرسول لطافت) با ایشان صحبت کرده و موافقت شده و گفته بود فردا صبح قبل از اذان صبح حرکت خواهیم کرد ناشتا و نهار آماده کنید در بین راه ناشتا خواهیم خورد. نهار هم اگر کسی از اقوامشان پیدا نشد که جلوشان گوسفند قربانی کند تمام برکه ها پر از آب است زیر سایه درخت گز نشسته نهار می خوریم و برمی گردیم.
از اوز حرکت کردیم اول شفق به میدان لار رسیدیم. اولین باقلا فروش با سلام و صلوات دیگ اش را زمین گذاشت. دو تا زن مشتری آمدند و هر کدام دو قران باقلا می خواستند من گفتم یک تومان باقلا بده در کیسه پلاستیکی کرد وگفتم یک تومان دیگر بده. در همین موقع اسماعیل رسید و گفت باقلای دیگ ات چند؟ گفت: ده تومان که ظرفی در ماشین داشتیم و پر کرد و آن دو زن دعوا کردند که چرا به ما ندادی؟ با لحن شیرینی جواب داد: از برکت الهی مشتری جمله آمد دیگر خرده فروشی نبود که باقلا فروش دیگری آمد که آن دو زن با ناراحتی به سوی او رفتند.
در بین راه خور و هورمود کاروانسرائی بود با برکه پر از آب که سقف آن تازه نوسازی شده بود. محل باصفائی بود. صبحانه خورده و روانه زرعون شدیم. حق با راننده ها بود جاده پر پیچ و خم و بیراهه فقط ایشان راه را بلد بودند.
به زرعون که رسیدیم دختر بچه ۱۰ یا ۱۲ ساله ای جلو آمد و سلام کرد که عبدالرحمن محمودا به دختره گفت: اینها از دبی آمده اند که دختره چادر (شمد) زن من و چادر (شمد) زن دوستم گرفت و گفت: اقوام ما هستند برویم منزل که ازهمان جا با فاصله ۱۰۰ متری خانه شان را نشانمان داد. دالان ورودی اش طاق داشت و گفت مادرم دندان درد دارد امروز صبح پدرم و ی را به لار نزد دندانپزشک برده و فوراً بر می گردند.
در همین اثنا پیرزنی دولا شده تسبیح به دست از راه رسید. پرسید از چه طایفه ای هستید؟ من در دبی از پدر اسماعیل شنیده بوده که می گفت ما از طایفه قائدها هستیم که پیرزن گفت: این طایفه شما نیست طایفه شما محمد عبدالکریم هستند که خانه شان آن طرف می باشد و زنی هم رد می شد به آن زن گفت برو به محمد عبدالکریم بگو اقوام از دبی آمده اند به خانه کسی دیگر می روند که آن دختر آن قدر به پیرزن دشنام ناسزا و نفرین می کرد که حدی نداشت چون دو چادر خانم های ما را رها نمی کرد و همه اش گریه می کرد. ما هم بر سر دو راهی بودیم پیرزن هم فقط به دختره می گفت طایفه شما نیستند.
که یک مرتبه ۴ یا ۵ زن و ۲ مرد آمدند از طرف محمد عبدالکریم (دائی پدر اسماعیل بودند) به ما گفتند حالا کارتان به جائی رسیده به خانه دشمن ما می روید تعجب کردم در یک روستایی ۳۰۰یا ۴۰۰نفری دو طایفه قائد و زروانی دشمن خونی همدیگر بودند.
گفتار آقای عبدالرحمن محمودا مصداق پیدا کرد و همین که به نزدیکی خانه محمد عبدالکریم رسیدیم ۳۰تا ۴۰زن و ۱۰ تا ۱۵ ایستاده جلو پای اسماعیل وخانمشان گوسفند قربانی کردند. محمد عبدالکریم سابق الذکر دائی برحق پدر اسماعیل شلوار و پیراهن سفید پوشیده و عمامه سفید بر سر لباس رسم قدیم با بزرگی نشسته بود با درشتی با ما صحبت می کرد که کارمان به جائی رسیده که خواهرزاده من در ولایت به منزل دشمن بروند.
هر چه من و آقای عبدالرحمن محمودا قسم می خوردیم که اصلاً قرار نبوده ایشان به زرعون بیایند که از پدر و مادرشان بپرسند برایش قابل قبول نبوده که همین طور هم بود در دبی اصلاً نه تنها زرعون بلکه صحبت به اوز آمدنشان نبود.
بالاخره پس از نهارکه خیلی مفصل بود حدود ۳۰نفر مرد پذیرائی شدند. اسماعیل کم حرف بود اگر از او سوالی می کردند جواب می داد. دایی پدرش به بزرگی نشسته به تیپ و قیافه اش هم بزرگی می آمد مدعی بود که در اینجا حافظ مال و ناموس همه زرعونی ها هستیم و ۵۰درصد درآمدتان در دبی شریک هستم.
من از طرف زنده یاد اسماعیل که چیزی نمی گفت صحبت می کردم که هر کدام از شما تشریف آورید دبی آنجا کار و سرمایه و اقامه کار برایتان خواهند داد که همه حضار حرف مرا تایید می کردند فقط یک لاغر اندام شبیه معتادان بی چیز (البته اعتیادی نداشت) گردنش هم چون زرافه به طرف من دراز کرده مرا با خشم و نفرت می نگریست به طوری که می خواست گردنم بگیرد و خفه ام کند احساس می کردم مثل اینکه یک جایی ایشان را دیده ام.
در این اثنا اسماعیل بلند شد و رفت به طرف دستشویی وایشان با چشمان غضب زده اسماعیل را تا در دستشویی که در راهرو بود بدرقه کرد وقتی که در دستشویی را بست با گردن درازتر از اول با غضبی که انگار از آن خون می بارید رو به من کرد و گفت تو مردی اوزی از این ها تعریف می کنی این ها پدر سوخته و خیلی بد و بیراه که و گفت مخصوصاً برادر دومش مغرور و متکبر با زشتی از او اسم برد و گفت جواب سلام نمی دهد همه هم در سکوت بودند پرسیدم جنابعالی از کجا این ها می شناسی جواب داد من در دبی نزدیک خانه شان دکان لحاف دوزی دارم که من خنده ام گرفت همه هم خندیدند.


خلوت که شد از اسماعیل پرسیدم آن شخص کیست ایشان گفت ولش کن آدم درستی نیست گفتم آیا سرمایه ای به او داده اید و یا از او طلبکار هستید؟ جواب داد نه گفتم من از شما تعریف می کردم اوجلو همه مرا زشت کرد دیگر حرفی نزد.
ولی مردم به گفته او وقعی ننهاده و همچنان مورد حرمت و احترام بودیم. می خواستیم شب برگردیم نگذاشتند گفتند دو سه روزی باید اینجا بمانید. به زحمت یک شب ماندن را به آنها قبولاندیم که فردا صبح پس از صرف صبحانه حرکت کنیم خانم زرعونی از زادگاهشان که اولین بار با همسرش آمده بودند خیلی خوشش آمد. در اوز که بودیم خانم زرعونی شاد و خوشحال و خندان هر روزی در منزل یکی از اقواممان دعوت بودیم ولی وقتی در اوز می خواست از کوزه آب بیاشامد از من می پرسید: آب پاک است؟ پس از تایید من می خورد.
در زرعون کوزه‌ای سرشکسته (بوکَل) نزدیک دستش بود همانطوری سر کشید که من گفتم آن طرف‌تر کوزه و لیوان گذاشته از این پاک تر است گفت اینجا همه چیز پاک است. حب الوطن من الایمان.
مخصوصاً آب و برق زرعون به رخ ما می کشید که ۵ یا ۶ ماهی بود آقای حاج محمد صالح زرعونی هر دو را کشیده بود و آب لوله‌کشی شیرین بود و مردم از آن برای ریخت و ریز استفاده می‌کردند و از آب انبارها برای نوشیدن استفاده می‌کردند. در اوز آن زمان برق با لامپ معمولی هم سوسو می زد و آب هم به همت زنده یاد محمدعلی فریدی از چاه شهرداری نزدیک شهرداری فعلی با یک تلمبه ۳ اینچی لوله کشی کرده بود که کفاف شهر نمی‌کرد و آبش هم شور بود.
برق زرعونی از ساعت ۶ بعد از ظهر تا ساعت ۱۰ شب که به افتخار ورود مهمانشان ۱۰ تا ساعت ۱۱ شب روشن بود البته مردمانی شریف و محترم و مهربان بودند سال‌ها بعد برادر بزرگ اسماعیل حاج محمد حاج عبدالکریم و حاج محمد صالح دایی شان مخصوصاً زنده یاد حاج عبدالله زرعونی در آنجا مدارس و بیمارستان و مساجد نوساختند. حاج عبدالله زرعونی در زرعون دختر به همسری گرفته بود و حاج محمد زرعونی هم در بستک دختری به همسری که باعث رونق و آبادی هر دو منطقه شد که حاج محمد زرعونی پا را فراتر از آن منطقه گذاشته در سوروی بندرعباس مدرسه دو طبقه بزرگی ساخته و خواهرش در گرگان میناب (بندری است) مسجدی تقریباً به بزرگی مسجد مصلی خودمان ساخته است.
بالاخره شب پشت بام منزل خوابیدیم که ارتفاع آن از کوچه حدود یک متر و نیم بود. پشه و حشرات به طور وحشتناک به قدری بود که اگر دو کف دست به هم می زدی صدها کشته می‌شدند. نه تنها ما بلکه حیوانات در عذاب پشه و حشرات بودند ساعت ۱۲ شب خرها عرعر و سگ ها عو عو و گاوها نعره و خروس ها بانگ و روباه ها همه دست به دست هم داده بودند از دست پشه.
مرحوم اسماعیل از رسولا پرسید اینجا پلنگ هم هست؟ زنده یاد رسولا جواب داد: بله به راحتی می پرد بالا و تعریف کرد با ماشین خادم به صحرا رفته بودیم برای آوردن گزک و ماینه (کنده خشک شده نخل)برای تون (محل آتش) حمام که چند تا گِزک دور هم خشک شده می‌خواستم بار ماشین کنم کفتار در وسط آنها بود و حمله کرد. به زحمت خود را به ماشین رسانده از آن بالا رفتم به طرف کارگر دیگر رفت که تبر در دست داشت که کفتار برگشت و راه خود را گرفت و رفت.
بالاخره شب خوبی بود نخوابیدیم صحبت های بسیار شیرین رسولا (محمدرسول لطافت) و عبدالرحمن محمودا گوش می‌کردیم فردا صبح پس از صرف صبحانه تعدادی حدود ۵۰ تا ۶۰ نفر زن و مرد برای خداحافظی با آقای اسماعیل و خانم محترمشان آمده بودند که البته آقای اسماعیل به همه آنها کمک هایی کرد و راضی بودند از پسر قاضی آنجا که جوانی خوش صحبت و بزرگ بود و تنها معلم بومی آنجا. پرسیدم جمعیت زرعون چند نفر است؟ جواب داد ۱۵ تا از زن های محل حامله هستند اگر انشاالله به سلامت وضع حمل کنند می‌شویم ۴۰۰ نفر. در میان انبوه جمعیت با شادی و گریه خداحافظی کرده و به اوز برگشتیم.
اخیراً سفری با دوستان از اَرَد و اغصه به طرف عمادده مرکز بخش صحرای باغ داشتیم، زرعون را کلاً نوسازی و مدرن شده دیدم و در بین روستاها از عمادده تا کرمستج از خانه‌های قدیمی خبری نبود و خانه‌ها جدید و روستایی تمیز بود و شاید سرآمد بود.
فردای آن روز در اوز خانم اسماعیل گفت:به کنچی حضور سادات آنجا رفته برای چند تا از دوستان و اقوام که بچه ندارند می‌خواهم دعا بگیرم. طبق روال با زنده یاد عبدالرحمن محمودا که مردی خوش اخلاق و خوش صحبت و همه راه‌ها بلد بود و خانم اسماعیل از او که خیلی مودبانه و شیرین صحبت می‌کرد خوشش آمده بود گفت با عبدالرحمن می‌رویم. گفتم: حتماً. زنده یاد رسولا به دنبالش فرستادیم جواب داده فردا صبح ساعت ۵ حرکت خواهیم کرد.
زنده یاد عبدالرحمن همه چیزش روی اصول ربع ساعت زودتر می‌آمد ما هم آماده بودیم راس ساعت ۵ حرکت کرده حدود ساعت ۹ بود به کنچی و به حضور سادات آنجا رسیدیم خیلی شلوغ بود. از همه نقاط آمده بود. از بیماران صعب العلاج تا زنان نازا و دیوانه های زنجیری.
آقای عبدالرحمن ابراهیم پور (محمودا) که آشنا بود و همه را می شناخت جلو رفت و ما را معرفی کرد که سادات محترم تشریف آوردن جلو و ما را با بزرگواریشان پذیرفتند و خانه‌ ۴ اتاقه بزرگی پاک و تمیز در اختیارمان گذاشتند. به همه مراجعه‌کنندگان شخصاً بررسی و نظارت می‌کردند جا و مکان شان معین می کردند که در آن تاریخ روزانه بین ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفر اطعام می شدند. اینها مهمانان ناخوانده بودند که بعضی‌ها یک روز و یا چند روز می ماندند مراجعه کننده روزانه بود.
جاده آنجا هم بیراهه بود و خود کنچی در سینه کوهی با شیب ۸۰ یا ۹۰ درجه ای بود که بالا رفتن از پله ها به زحمت میسر بود. ولی برادران سید نسبت به همه مراجعه‌کنندگان خوش برخورد و مهربان بودند ما هم پس از دو روز و زیارت از سادات محترم کنچی به اوز مراجعت کردیم.
بالاخره این مسافرت ها از جنوب به شمال و برگشت متنوع و خوش گذشت. محمدرسول لطافت در همه این سفرها همراه و یار و یاور ما بودند همچنین زنده‌یاد عبدالرحمن محمودا اخلاق خوب و گفتار شیرین اش در آن راه های صعب العبور از خستگی خبری نبود از هر دوی آن عزیزان ممنون و سپاسگزار شدیم.
پس از پایان این سفرها زنده یاد محمد شریف کرامتی که در آن تاریخ معاون پیش آهنگی شیراز بودند گفت: عموجان کتابی بنویس با عنوان «از کنچی تا رامسر» من بیاد گفتار آن زنده یاد این خاطرات را با همان عنوان نوشته‌ام.
اگر خداوند میسر فرمود کتابی از کل خاطراتم چاپ کنم با همان نام خواهد بود (از کنچی تا رامسر)
جناب اسماعیل و خانم محترمشان پس از یک هفته از شیراز عازم دبی شدند. من هم با خانواده پس از ۲۰ روز به دبی رفتیم.


پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد