خـانـه پـدری

گلثوم شاکری- چین: وقتی از خانه پدری می رفتم اصلا پشت سرم رو نگاه نکردم که برای آخرین بار اون خونه ی کاهگلی رو در نگاهم ذخیره کنم فقط یادمه اون در چوبی را چنان از شوق رفتن از ایران به هم کوبیدم که چِفتش تا چند ثانیه پشت سرم صدا می داد. شاید هم به من می فهماند که تو دیگر این صدا را در غربت نخواهی شنید. پس کمی صبر کن و مرا همچون یک آواز دلنشین در خاطرت بسپار و من با این تصورات از خانه ی پدری دور و دورتر می شدم. 

هم اکنون به اندازه ی هزاران کوه و دریا از آن جا فاصله دارم. بله این جا غربت است لار و گراش نیست که نیم ساعته برم سری به خانه بزنم و برگردم و من سال هاست از آن جا بی خبرم و فقط در خیال خود خانه پدری را تجسم می کنم. این جا هم خانه ای داریم ولی این خانه کجا خانه پدری کجا! نه حیاطی دارد نه پشت بامی که آب و جارو کنیم، گلیمی بندازیم و از خنکی سنگ فرش مِنسرا لذت ببریم.

خانه های غربت به قول قدیمی ها که میگن مثل دیو دِارز همین جوری بنا شده اند اینجا باران زیاد می بارد ولی چه فایده حتی یک رَچِنه هم ندارد که باران از داخلش رد بشه و شُور شُور بپاشه به کف مِنسرا و از شنیدن صداش شوق کنیم.

یادمه تو خونه پدری که بودم وقتی بارون شروع به باریدن می کرد سقف چکه می کرد. ما هم چندین پاتیل و لگن می ذاشتیم زیرش تا صبح چند بار هم عوض می کردیم که سر ریز نشه و با همون صدای چک چک آبی که از سقف سرازیر می شد به خواب می رفتیم. ولی این جا وقتی روی مبل لم دادم و به سقف خانه می نگرم دریغ از یک قطره آب باران انگار این سقف ها از فولاد ساخته شدن. مجبورم برم بیرون از خونه باران رو تماشا کنم. همه چترهای بزرگ و سیاهشون رو باز کردن تا نکنه یه موقع خیس بشن. با دیدن چترهایشان به یاد حرف های مادربزرگم میوفتم که می گفت چتر سیاه باعث میشه بارون بترسه و بند بیاد. گرچه خرافاتی بیش نبود ولی همین حرفش نشون می داد که اونم بارون رو دوست داره. من با همین افکار مدت ها زیر بارون بدون چتر می ایستم و رهگذران زیر چشمی مرا می نگرند. بگذار هر فکری که می خواهند بکنند. آن ها که نمی دانند من از جایی آماده ام که مردمانش عاشق بارانند.

 این پایین چندین نخل ابوجهل کاشتن به یاد نخل خانه پدریمون افتادم موقعی که ثمر می داد صبر نداشتیم خارک ها رنگ بگیره دَمپایی بهش پرتاب می کردیم یا پِشش رو تکون می دادیم و همین خَلاله بود که روی سرمون یا توی باغچه می افتاد. یک بار هم نخلمون بَر نکرد. همسایمون گفت بزنیدش تا بَر کنه. یادمه با لوله افتادیم به جونش گرچه اینا هم خرافات بود ولی سال بعد بَر داد. گاهی وقت ها مادرم و همسایه ها جمع می شدن و از پِش نخلمون جارو درست می کردن. اون موقع ها نخل ها واسه خودشون سالار همه ی درختان بودن چرا که وقتی می رفتم رو پشت بوم توی هر خونه سر یک نخل پیدا بود. الان دیگه با گذشت سال ها نخل ها مثل پدران و مادرانمان پیر و خموده شده اند ولی خدا را شکر نخل خانه ما هنوز پابرجاست. شاید انتظار مرا می کشد افسوس که نمی داند من دیگر بزرگ شده ام وتوان بالا رفتن از کُنده ی پیر و فرسوده ی او را ندارم به خودم قول داده ام تا قبل از زمین خوردنش بازگردم او و خانه کاهگلیمان را در آغوش بگیرم. از قدیم گفته اند آدم که کف دستش رو بو نکرده شاید این زمستان بر اثر باد و باران طاقت نیاوردن و هر دو سر بر بالین هم نهادن بله می روم و باز خاطرات کودکی ام رو در آن جا زنده می کنم و می دانم به هنگام رفتنم از این جا چِفت هیچ دری پشت سرم به صدا در نخواهد آمد. چرا درهای غربت همه از جنس آهنند.

این دست نوشته را با احترام تقدیم می کنم به همه ی همشهریان عزیزم که پشت درهای آهنین غربت دلتنگ خانه ی پدریشان هستن و می دانم شما هم مثل من این خاطرات را پشت سر نهاده اید و به حقیقت این داستان پی می برید.


2 دیدگاه

  1. صد یاد بستک

  2. احسنت زیبا بود و دلگیر

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد