به یاد زنده یاد حاجیه اقدس لارستانی معلم دلسوز

عبدالوهاب کرامتی : اقدس در ۷ خرداد ماه ۱۳۲۲ در کازرون متولد شد. وی فرزند مرحوم عبدالرسول (میر محمدرسول) بود که در تاریخ ۱۶/۹/۱۳۹۸ در شهر اوز بدرود حیات گفت. زنده یاد اقدس با جناب حاج محمد شعیب زارعی در سال ۱۳۴۱ ازدواج کرده و حاصل آن فرزند پسری به نام محمود است.

در سال ۱۳۴۲ به عنوان معلم روزمزد در دبستان حق شناس به جای خانم رابعه رحمانیان که به تهران انتقال می یابد مشغول تدریس می شود که بعداً استخدام رسمی شده و چندین سال مدرس مدرسه حق شناس و بعد از آن مدیر مدرسه خوشابی بوده و در سال ۱۳۷۲ به افتخار بازنشستگی نائل می شود و نام نیکی در خدمت و خوشنامی و صداقت و پاکی از خود در آموزش و پرورش به یادگار گذاشت.

من و او از سال ۱۳۴۱ تا روزی که به رحمت خدا رفت از خواهر و برادر هم به هم نزدیکتر بودیم. سال ها پیش هر روز صبح ساعت ۳۰/۵ الی ۷ بامداد با هم به پیاده روی می رفتیم . هر روز یک مسیری – شمال تا پل رافعی – شرق تا تنب سمدو – غرب تا فاریاب میرعبداله میر حمزه ریاحی را طی می کردیم.

این فرهنگی دلسوز انسانی به تمام معنی در حد کمال و انسانیت بود که زبان و قلم این حقیر در وصف آن زنده یاد قاصر است خداوند رحمتشان فرماید.

شرح مهاجرت میرمحمدرسول پدر اقدس از اوز و ازدواج وی در کازرون و غیره شرح مهاجرت میرمحمدرسول دائی اینجانب میر محمد رسول در سال ۱۲۶۸ هـ . ش در اوز متولد و در اینجا نیز بزرگ می شود سپس به بندرعباس رفته و با دائی اش زنده یاد حاج عبدالرحیم کرامتی شریک می شود. در جوانی ۲۲ یا ۲۳ سالگی با دائی اش به دلیل نامعلوم اختلاف پیدا کرده و قهر می کند و می رود. این اتفاق در دوران پادشاهی احمدشاه قاجار بوده است.

مرحومه مادرم تعریف می کرد تا سه سال بعد از رفتنش از بندرعباس، از تهران با پدرت مکاتبه داشته که بعد از سه سال مکاتبه قطع می شود و دیگر هیچ اطلاعاتی از او نداشتند. اینک شرح ماجرا:

۵ یا ۶ ساله بودم حدود سال های ۱۳۲۵ یا ۱۳۲۶ مادرم دستم را گرفت  گفت برویم منزل پسرعمه و دختر دائی ( میرمحمدنور ریاحی و همسرشان) که از برازجان آمده اند. مرحوم میرمحمدنور در اداره دارائی براز جان خدمت می کرد. خانه شان که رسیدیم پس از احوال پرسی زن میرمحمد نور به مادرم گفت: یک چیزی دیده ام می خواهم برایت تعریف کنم به شرطی که گریه نکنی. مادرم گفت: برای چه گریه کنم؟ (مادرم هر وقت کسی سراغ برادر گمشده اش می گرفت گریه می کرد). ایشان همینکه اسم میرمحمدرسول را برد مادرم زد زیرگریه او هم گفت: بقیه اش نمی گویم. که مادرم به التماس و خواهش افتاد و او چنین تعریف کرد که از برازجان به کازرون که رسیدیم ماشین در گاراژ توقف کرد و راننده گفت ۲ یا ۳ ساعت در اینجا هستیم چون در مسیرمان گردنه های صعب العبوری هست که ماشین باید سرویس شود در این هنگام دیدم مردی با پالتو و عمامه سبزرنگی به سر از در گاراژ وارد شد. از همانجا ما را برانداز کرد و کم کم جلو آمد. سلام کرد و به فارسی پرسید اهل کجا هستید؟ گفتم: اهل اوز گفت من در اوز دوستان زیادی داشتم بنام میرعبداله ریاحی اگر می شناسی می خواستم حالش را بپرسم. گفتم: با او اقوام نزدیک هستیم الحمداله حالش خوب است. بعد گفت: دوست دیگری به نام رئیس محمد کمالی گفتم او هم اقوام هستیم و حالشان خوب است. باز پرسید میرعبداله مادری داشت به نام فاطمه این بار تعجب کردم خوب نگاهش کردم و دیدم میرمحمدرسول است گفتم پسر عمه تو که میرمحمد رسول هستی بدون اینکه جوابی بدهد برگشت و فوری رفت. پشت سرش دویدم و هر چه صداش زدم جوابی نداد و با سرعت دور شد و از گاراژ خارج گردید و دیگر نتوانستم او را پیدا کنم.

دائی ام میرعبداله در آن تاریخ میناب بودند و اقدامی برای رفتن به کازرون به عمل نیاورد. تا زمانی که میرمحمدرسول در قید حیات بود.

اواخر تیرماه سال ۱۳۴۱ بود من تازه با دختر دائی ام یعنی دختر میرعبداله ریاحی عقد کرده بودم در منزل دائی ام بودم حدود ساعت ۱۰ صبح بود نامه ای از پست رسید آن هم از کازرون به نام آقای میرعبداله ریاحی فرستنده خانم موجود کشاورزی از اقوام بودند نامه را دائی ام بدستم داد و گفت بخوان باز کردم و خواندم دست خط دانش آموز ۵ یا ۶ کلاسه بود نوشته بود که خانواده ای در همسایگی ما در کازرون هستند به قرار معلوم خانواده میرمحمد رسول هستند نه خودش و نه همسرش هیچکدام در قید حیات نیستند مادرزنشان هستند و ۴ فرزند هم دارند.

عصر همان روز ساعت ۵ نامه دیگری توسط آقای محمد محمودی که در آن تاریخ مشغول کار بهداشتی در کازرون بودند رسید از طرف آقای نظربین شوهر خانم موجود کشاورزی که معاون اداره ثبت اسناد کازرون بود. این بار نامه به خط خود مرحوم نظربین بود که خوش خط و خوش انشاء بود و نامه را خواندم. شرح کامل راجع به خانواده مرحوم دائی ام (میرمحمدرسول) در کازرون نوشته بودند که همسرش در سال ۱۳۴۳ و خودش در سال ۱۳۴۵ به رحمت خدا رفته اند و دارای ۴ فرزند هستند. دو پسر و دو دختر و مادرزنش در قید حیات هستند که سرپرستی بچه ها به عهده دارد.

زن دائی ام سخت گرفت و به دائی ام گفت: حالا دیگر هر طوری است باید بروی کازرون. دائی ام خیلی بد ماشین بود و گیج می شد چندان تمایلی به رفتن نشان نمی داد. فردای آن روز صبح ساعت ۱۰ تلگرافی از طرف آقای نظربین رسید که به طور قطع و گفتار مادرزنش فرزندان میرمحمد رسول هستند هر چه زودتر تشریف بیاورید کازرون. که دیگر فشار زن دائی ام دو چندان شد . دائی ام همان طوری که قبلاً عرض کردم یرایش زحمت بود و به خصوص در آن تاریخ نه جاده ها جاده بود و نه ماشینی هم چون ماشین های امروزی  مخصوصاً جاده شیراز به کازرون با دو گردنه پرخطر و صعب العبور به نام های کتل دختر و کتل پیرزن بسیار وحشتناک بود. به هر حال به من پیشنهاد کرد که همراهش بروم کازرون که خدمتشان عرض کردم ایشان ۵۰ و اندی سال قبل از تولد من رفته است و چیزی از او نمی دانم بهتر است با رئیس جعفر بروید قبول کرد. البته من چند روز دیگر به خاطر مشغله زیاد به میناب رفتم. ایشان به اتفاق رئیس جعفر ماشین آقای یوسف شیرزاد را دربست تا شیراز کرایه کرده و می روند. در شیراز آقای حاج محمد سیفائی که از دوستان بسیار نزدیک بودند ماشین دربستی تا کازرون برایشان می گیرد و عازم کازرون می شوند. در منزل آقای نظربین که همسرشان خانم موجود کشاورزی از اقوام بودند ساکن می شوند. که خانه شان چسپیده به خانه مرحوم میرمحمدرسول بوده با قرار قبلی فردای روز ورودشان به اتفاق آقای نظربین و همسرش به منزل مرحوم میرمحمدرسول رفته و با مادر زنش و برادر زنش و فرزندان صحبت می کنند. فرزندان به ترتیب محمد تولد ۱۳۱۸، اقدس متولد ۱۳۲۲، محمدعلی تولد ۱۳۲۹ و بدری تولد ۱۳۳۳ که مادر زنش و پسر بزرگ اش به نام محمد تمام جریان ها را داماد و پدر برایشان تعریف کرده بوده و می دانستند برای دائی ام میرعبداله و رئیس جعفر موضوع را شرح می دهند. دائی ام می گوید تا دست خط اش را ببیند رئیس جعفر تعریف می کرد که وقتی دائی ام ( حاج میرعبداله هم دائی من بودند و هم دائی رئیس جعفر) دفتر را باز کرد و چشمش به کلمه متقی افتاد گفت این دست خط خودش است.

دائی ام پس از اطمینان خاطر از فرزندان برادرش به اوز برگشته فوراً ماشین آقای یوسف شیرزاد دربست تا کازرون می گیرد و تمام خانواده و خواهرش (مادر من) به کازرون می برد که به درخواست مادرزن برادر مرحومش و فرزندان برادرش در منزل آنها ساکن شده وهمه چیز بخیر و خوشی می گذرد و در همین حال به میمنت و مبارکی اقدس خانم برای جناب حاج محمدشعیب زارعی خواستگاری می شود و در همین سال ۱۳۴۱ مراسم عروسی در اوز با دعوت کامل فامیل مادری عروس و آمدن همه آنها عروسی به خوشی و شادی برگزار می شود.

میر محمدرسول ریاحی یا سیدعبدالرسول لارستانی ۵ خواهر و برادر بودند به ترتیب سنی عبارتند از: میر محمدرسول، میر عبداله، بلقیس مادر رئیس جعفر، خیرالنساء مادر عبدالوهاب، میر حمزه که در میناب با دختری از خانواده بلوکی ازدواج کرد. ۶ ماه پس از ازدواج به رحمت خدا رفته.

شرح رفتن میرمحمدرسول به کازرون از زبان مادرم که او هم از مادرزن برادرش (میر محمدرسول )در کازرون بیان شده که مرحومه مادرم از آن زن مرحومه بسیار خوشش آمده و دوستش داشت و از او تعریف می کرد.

شرح ورود محمد رسول به کازرون دو نفر بودند با پالتو و عمامه در سلک سادات که در مسجد حاج رضا منزل می کنند البته دوست و همراهش ۶ ماه بعد از کازرون می رود. از نظر سنی هم نیمه دوم دهه سی بوده است خلاصه می شود (سید عبدالرسول لارستانی) مسجد حاج رضا نزدیک دکان و خانه حاج عبدالکریم نادری تاجر سرشناس برگشته از بمبئی بودند که پسرشان زنده یاد عبدالحمید نادری از مدیران کل وزارت فرهنگ در تهران و تحصیل کرده آمریکا بودند.

حاج عبدالکریم می بیند جوانی که در مسجد حاج رضا سکنا است فردی با سواد و آگاه بوده و اهل روزنامه و کتاب است او را برای حسابداری در شرکت اش که تمام مواد غذائی ارتش و ژاندارمری و ایلات تامین می کرد استخدام و خیلی زود او را شریک می کند که اوج ترقی تجاری اش پس از شریک کردن سید عبدالرسول بوده است. که با همسرش صحبت می کند. که این جوان آگاه و روشن و زرنگ را نباید از دست بدهیم باید دختری برای او از خانواده خودمان پیدا کنیم. که بالاخره نوه دختری شان با فامیل دک بالا را برای او در نظر می گیرند. که در سال ۱۳۱۵ مراسم ازدواج انجام می گیرد. توضیحاً فامیل لک بالا را حاج عبدالکریم نادری برای دامادش (پدر زن میرمحمدرسول) انتخاب می کند.

گویا بعد از تهران به طرف گنبد قابوس و جنوب خراسان رفته دوباره برگشته به طرف جنوب در بوشهر از بوشهر به کازرون در کازرون از سرگردانی بدرآمده و مقیم دائم شده تا روز حیات در سال ۱۳۳۵خداوند رحمتش فرماید. خدای را شکرگزاریم که به همت و کوشش بانوی بزرگوار و مومنه یعنی مرحومه موجود کشاورزی فرزندان مرحوم میررسول پس از حدود ۵۰ سال بی خبری پیدا شدند. روان آن بانوی بزرگوار شاد باد.

سید عبدالرسول لارستانی در کازرون بقدری محبوب القلوب مردم بوده است. که وی را در امام زاده ای دفن کردند. روانش شاد. شاید تقدیر الهی چنین بوده است.


پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد