عمه صفیه زن خوش بیان دهه ۱۰:
خوشبختی انسان ها شامل تجربه دیروز، استفاده امروز و امید به فرداست
در میان هیاهو و کشاکش زندگی ماشینی و در کوچه پس کوچههای شهر به خانه ای قدیمی و مقابل درب چوبی و دوست داشتنی، همان خانه هایی که درب هایش کلون و کوبه داشت، کلون و کوبه هایی که صدایش اهالی خانه را از جنسیت فرد پشت در مطلع می کرد تا به استقبال مهمان بروند، کلون هایی که امروزه جایشان را به آیفون های صوتی و تصویری داده اند و تنها با یک دکمه درب را باز می کنند می رویم؛ تا دقایقی پای حرفهای گفته و ناگفته ای بنشینیم؛ که جز صفا، سادگی و صمیمیت چیز دیگری در آن پیدا نمیشود.
ابتدای این گفتوگوی صمیمانه با میهماننوازی عمه دوستداشتنی و فرزندانش همزمان میشود؛ همراه با یک دنیا مهربانی و معنویت مینشینیم؛ انگار همه خوبیها و مهربانیها در وجود صاحبش جمع شده است. زن خوش سیما که عمه صفیه نام داشت، احساس خستگی را نمیشد در چهره اش دید. کسی که در گذر سالها، فصلها و روزها می خواهد خاطراتش را مرور، در این مصاحبه ما را همراهی می کند.
عمه می گوید: متولد فروردین ۱۳۱۰ هستم. اسم شناسنامه ایم مریم خانم خضری است؛ ولی همه مرا با نام صفیه می شناسند. قدیم ها دوا و دکتری نبود. وقتی بچه ای مریض می شد اسم او را عوض می کردند و بر این اساس چون من هم خیلی ضعیف و مریض بودم پدرم اسم مرا تغییر داد تا خوب شدم. به این فکر می کنیم که باورها میتوانند زندگی افراد را به شدت تحت تاثیر قرار دهند. گاهی شنیدن بعضی عقاید از نسلهای قبل، برای ما عجیب است؛ در حالیکه بسیاری از مردم به ویژه افراد مسنتر همین عقاید را می پذیرفتند و حتی اساس زندگیشان را بر آن بنا می نهادند.
عمه صفیه می گوید: من تا چهارم ابتدایی آن زمان که مدرک دانشگاهی الان می شود درس خوانده ام. مدرسه مان در خانه محمد رسول سرفراز (بهزیستی فعلی)که هم مادرش و هم خودش معلم بودند، درس خوانده ام. یک کتاب داشتیم که درس های: حساب، تاریخ، فارسی و جغرافیا یکجا در آن بود را می خوانیدم و معلم هم از ما امتحان می گرفت و نمره می داد. همکلاسی هایم: اختر یزدانی، فرانگیس یزدانی، آمنه احمدیان، صدیقه احمدیان، طیبه یزدانی، قدسیه یزدانی، زبیده سوداگر، لقا سوداگر، فاطمه گل سوداگر و… بودند. مرحوم فانی چند ماه چندماه به اوز می آمد و همراه با پدرم از بچه ها امتحان می گرفت. پدرم حاجی محمدرفیع خضری نیز یک سال معلم بود. بعد از یک سال پدرم از شغل معلمی کناره گرفت. رئیس محمد زرنگار، دکتر شریف زرنگار، دکتر کاظم، دکتر علی، رئیس عبداله از بمبئی پیغام فرستادند اینجا ملا و سواددار نداریم و از پدرم خواستند به بمبئی برود. پدرم نیز به درخواست آنها به بمبئی رفت.
بعد ۵ سال پدرم از بمبئی به اوز آمد و در «لرد دره» یک مغازه گرفت و ۴ سال آنجا کار کرد. بعد از آن با محمد ابراهیم پرهام سرای گلشن (سرای مشیر فعلی) در شیراز تجارتخانه ای راه انداختند. در زمان قدیم رفت آمد سخت بود مثلا مسیر اوز تا شیراز چندین جا باید توقف می کردند و شب را به صبح می رساندند تا به مقصدشان برسند.
پدرم بعد از مدتی به اوز آمد. دوباره به همراه خانواده به شیراز رفتیم و در خیابان زند نزدیک حمام میبدی خانه ای گرفتیم. خانه ای که از همان ابتدا پذیرای مهمانانی بود که به دلایلی به شیراز می آمدند چون در آن زمان هتل و اقامتگاهی نبود. عمه صفیه می گوید هر شب حدود ۲۰ نفر مهمان داشتیم که دیگر صدای آشپزهایمان نیز در آمده بود. چون مادرم نمی توانست از آب آشامیدنی لوله استفاده کند ما در خانه سقا داشتیم و از آب انبار کریم خانی با مشک آب می آورد و در خمره ای که در خانه گذاشته بودیم می ریخت. البته فیلتر تصفیه هم داشتیم.
به اوز که برگشتیم یک روز پدرم چشم درد گرفت وقتی نزد دکتر رفتیم گفت به خاطر آب حمام است که چشم راستش را از دست داد. به این خاطر پدرم در خانه خودمان حمامی ساخت و به وسیله پریموس های قدیم آب حمام را گرم می کرد. حتی همسایگان و آشنایان نیز از این حمام استفاده می کردند. در سن ۱۳ سالگی در شهر شیراز ازدواج کرد و می توان گفت اولین دختر اوزی که در شیراز ازدواج کرد عمه صفیه بوده است.
بعد از ازدواج با پسرعمویش محمدهادی خضری، به اوز آمد. محمدهادی خضری که در کار بنایی استاد زبردستی بود به درخواست مرحومان هوشیار و یزدانی کار خود را در شهر اوز ادامه داد و دبیرستان هوشیار و درمانگاه یزدانی به درخواست این عزیزان بنا کرد.
ساخت درمانگاه یزدانی که به اتمام رسید از همه مردم برای افتتاحیه آن دعوت کردند که در آن زمان شعری در وصف درمانگاه نیز خوانده شد که عمه صفیه با سنی که داشت هنوز آن شعر در حافظه اش مانده بود و برای ما بازخوانی کرد:
ما کِ اومدِداش یک آدامِ زِرنگام
(من را که میبینی یک فرد زرنگی هستم)
پارسال مَریض بُدام نزدیکَ مُردام
( پارسال مریض شدم و نزدیک بود بمیرم)
اَز ناعلاجی دِگَه ماخَه هیلی پُدِنَ
(از بی درمانی به داروی محلی «پونه» پناه بردم)
بَرِزَ اُ دِریمَه اومجوشنَه و ماخَ
(برزه و دریمه که داروی محلی بود را جوشانده و خوردم)
وَ دَوای خودمونی بِه مانِبو
(با داروهای محلی بهتر نشدم)
هَر کَری اومکه اومدی بَدتَر مُبو
( هر کاری کردم دیدیم بدتر شدم)
مَکس شُوگوت بارا شیراز هَد دکتُر
(همه می گفتند به شیراز نزد دکتر برو)
پول اُم نِهاد کِ هونیام تِک موتور
(پول نداشتم تا سوار ماشین شوم)
تا کِ پیدا بو یَک آدامِ خیرخواهی
(تا اینکه یک خَیر پیدا شد)
نَک اُشکه تِک اَوَز یَک درمُنگاهی
(در اوز درمانگاهی بنا کرد)
زندَه باد ملا عبداله یزدانی
(زنده باشد ملا عبداله یزدانی)
کِ اُشدَده عمارَتُ و سازمانی
(که امارت و سازمانی در اختیار گذاشت)
اَوَز تَ آباد آبه دِلِ همه شاد آبه
(تا شهر اوز آباد شود و دل همه شاد باشد)
و…
یزدانی همچنین در کهنه نیز مسجدی بنا کرد که محمدهادی خضری بنای آن بود. محمدهادی معماری به تمام معنایی بود که عمه صفیه می گوید این حرفه را از کویت یاد گرفته بود. از آثاری که محمدهادی بنا کرده می توان در شهر اوز مسجد سلمان فارسی، مسجد علی ابن ابی طالب(ع)، مسجد قاسمی، مسجدی در بلغان، مدرسه ای در خور، مدرسه و مسجدی در بستک، مسجدی در هرم و کاریان و … نام برد.
از عمه می پرسیم آیا فرزندان نیز راه پدر را ادامه داده اند؟ می خندد و می گوید همیشه پدر خدابیامرزشان می گفت کارم سخت و زحمت است و نمی خواهم فرزندانم این حرفه را یاد بگیرند. البته نوه هایم میراث پدربزرگ خود را ادامه داده اند و هر کدام در رشته های عمرانی مشغول کار و تحصیل هستند.
عمه صفیه زمانی که شیراز بود از همسایه اش خیاطی، بافتنی و آشپزی را آموخت و وقتی که برای ادامه زندگی به اوز آمد بافتنی را به مردم یاد می داد و تا حدودی لباس های محلی برای دوستان می دوخت. می گوید هیچ وقت پخت نان محلی را یاد نگرفتم و در عوض آن که دوستان و آشنایان برایم نان می پختن من هم برای آنها خیاطی می کردم. حتی به خاطر اینکه سواد داشتم برای همسایه ها که شوهرانشان در سفر بودن نامه می نوشتم و نامه های آنها را برایشان می خواندم.
در گذشته بسیاری از مادران به دلایل مختلف مثل نداشتن شیر، دور بودن از نوزاد، بیماری و … نمی توانستند به نوزاد خود شیر دهند. پس از کسی که همزمان با نوزادشان به دنیا آمده بود از مادر او می خواستند که به بچه آنها هم شیر دهد. از نظر شرعی این دو بچه به هم محرم می شدند. به همین خاطر بود که این موضوع را در دفتری یادداشت می کردند تا وقتی این نوزادان بزرگ شدند بدانند که به هم محرم هستند.
از عمه می پرسیم زندگی قدیم و الان چه فرقی با هم داشت؟ می گوید قدیم ها پول نبود ولی دل هایمان به هم نزدیک بود و هر چی سر سفره داشتیم با همسایگانمان شریک می شدیم. اگر مهمان ناخوانده ای می آمد به درب خانه همسایه می رفتیم و هر چی که داشتند برای مهمان مهیا می کردیم. در یک خانه چند خانوار در کنار هم با شادی و خوشی زندگی می کردند.
عمه در بین صحبت هایش می گفت: خوشبختی انسان ها شامل تجربه دیروز، استفاده امروز و امید به فرداست و باید از تجربیات کهنسالان دیروز در زندگی امروز برای آینده استفاده کرد.
به این فکر می کنیم که نسل قدیم در مقایسه با نسل امروز بسیار ساده و سطحی نگر بودند، یعنی زندگی بسیار ساده و بی آلایشی داشتند که مشکلات زندگی را برایشان آسان تر میکرد، اما امروزه جوانان با هزار و یک گرفتاری روبه رو هستند.
با صحبت های عمه صفیه ما تفاوت های اجتناب ناپذیر بین نسل ها را مشاهده می کنیم و در صورتی که به این تفاوت ها توجه نشود و آنها را جدی نگیریم به تدریج شاهد بروز ناسازگاری، عدم درک متقابل بین افراد و در نهایت شکاف بین نسل ها می شویم.
البته این نکته را هم باید پذیرفت که برخی خصلتهای اخلاقی خوب گذشتگان کمرنگ شده است. نسلهای قدیم از داشتههای خویش لذت میبردند، هرچند این داشته ها و امکانات خیلی زیاد نبودند. شاید آنها معنی زندگی را بهتر از ما درک میکردند. به قول عمه صفیه زمان قدیم اگر پول و امکانات نبود ولی مهر و محبت بین افراد زیاد بود.
از عمه خداحافظی می کنیم و با خودمان می گوییم در این شهر قصه زندگی بزرگان، یادگار لحظه ها و روزهای بی صدای زندگی مادربزرگ ها و پدربزرگ هاست، یادگار پیچ و خم ها، پستی و بلندی های روزگار جوانیشان هست با یک دنیا حرف نگفته، یک رمان طولانی که سال ها طول می کشد تا به آخرش برسی و باید بگوئیم خوب بودن زیاد سخت نیست، کافی است فقط مهربانی کنی.
گزارشگران: حمیرا نامدار و مریم سمیعی
به به لذت بردم واقعا زندگی گذشتگان رمانی ناتمام و جذابیست برای نسل امروز
بعد از ۳ روز تعطیلی وبی اطلاعی اژچز اخبار شهرستان. خدا را این خبر از مرکز شهرستان رسید هم خوب است
بسیار عالی است لطفا این مصاحبه هارا ادامه دهید خیلی قشنگ بود
دنیا دیگر کاملا عوض شده است این خاطرات بیشتر به درد افراد قدیمی میخورد که خاطراتشان را زنده میکند نسل فعلی آنقدر گرفتار مشکلات معیشتی و زندگی خودش است که فرصت ندارد که …….