اولین روز معلمی و رودخانه وسط ده

هفته معلم بر دریادلان عرصه تعلیم و تربیت گرامی باد.

به مناسبت فرا رسیدن هفته معلم خاطره ای از اولین روز معلمی من در کسوت سپاهی دانش را که حدود ۵۰ سال قبل بوده است را تقدیم خوانندگان عزیز می کنم و برای معلمان عزیز به ویژه معلمان منطقه اوز آرزوی سلامت و موفقیت را دارم.

احمد خضری:  سال ۱۳۴۸ یعنی حدود نیم قرن پیش برای خدمت نظام وظیفه من و گروهی از همکلاسی های دوران تحصیل که اهل لار بودند برای تقسیم بندی و تعیین وضعیت سربازی ما را از شیراز به سالن سرپوشیده ورزشگاه کارگران تهران بردند. چهار طرف ورزشگاه سکوها پر از هم سن و سال های ما بود که همه دارای مدرک دیپلم بوده و برای تقسیم بندی حاضر شده بودند. ساعت ۹ و نیم صبح ما را به استادیوم بردند و منتظر بودیم تا تقسیم شویم تا ساعت ۱۴ ظهر خبری از تقسیم نشد. به طوری که همه دسته جمعی با هم می‌خواندند: «ساعت دو نیم شد ز اعزام خبری نیست.» بالاخره در ساعت ۱۴ و ۳۰ دقیقه یک افسر ارشد (به نظرم تیمسار بود) وارد استادیوم شد و پشت بلندگوی استادیوم ضمن خیرمقدم گفت:« امروز شما به پادگانها می‌روید و پس از شش ماه تعلیمات نظامی سپس تقسیم می گردید.» در پایان برایمان آرزوی موفقیت کرده و اعلام کرد آنانی که در سمت شرق استادیوم هستند همه سپاه دانش هستند و آرام و در دسته ۴۰ نفری بروید بیرون و سوار اتوبوس که آماده است بشوید. من در شرق استادیوم بودم. به اتفاق آقایان قاسم منیری، کرامت اله بیگلربیگی، حبیب الله نیکخو، یوسف توکلی و خلیل شریف زاده سوار اتوبوس شده و ما را به پادگان رضا پاد شهرستان مراغه بردند نیمه شب وارد شدیم و صبح اول وقت به ما لباس و پوتین دادند. در آسایشگاه لباس‌ها را پوشیدیم. منظره جالبی رخ داد لباس بعضی ها تنگ و مال بعضی ها بسیار گشاد بود و همه را به خنده وا داشت در این زمان گروهبانی وارد آسایشگاه شد و چون ما به لباس همدیگر می خندیدیم عصبانی شده و همه را تنبیه کرد و گفت: با سوت من بروید زیر تخت و بیرون بیائید. حدود نیم ساعت این کار ادامه داشت و بعضی ها نتوانستند و روی زمین غلتیدند. این اولین تنبیه ما بود.

به هر حال بعضی ها لباسها را عوض کرده و بعضی هم از جمله من آن را به خیاط پادگان برده و با پول شخصی به تعمیر آن پرداختیم. پوتین ها هم با همدیگر به تعویض پرداخته تا همه چیز عادی شد. بامدادان هر روز مراسم صبحگاهی و آموزش نظامی داشته و حدود ساعت ۹ صبح نیز کلاس درس تشکیل و اساتید تربیت معلم شهرستان مراغه برای تدریس به پادگان می‌آمدند. نکته جالب این بود که هم در آموزش نظامی یعنی در پادگان و هم تدریس کلاس آموزش و پرورش افرادی سختگیر و قانونمدار بودند و در مدت ۶ ماه که ما آموزش نظامی و فرهنگی را طی کردیم به ویژه از مزایای تعلیم و تربیت بهره‌مند شده و مسلط شدیم. در انتهای دوره اکثر بچه ها ورزیده، شاداب و علاقه مند به تدریس بودند. برای اینکه تجربه معلمی را خوب داشته باشیم ما را به کلاس‌های درس شهر مراغه برده و یا به روستاهای آن شهرستان می‌رفتیم و با نحوه کار سپاهیان دانش آنجا آشنا می‌شدیم. بالاخره پس از ۶ ماه آموزش نظامی و فرهنگی از همه ما امتحان گرفتند. این امتحان بسیار سخت بود. امتحان فرهنگی توسط دبیران به صورت عملی و کتبی و امتحان نظامی نیز به صورت پرسش های ۴ گزینه ای و تستی بود. امتحان در کمال عدالت برگزار شد. تعداد ما در گروهان حدود ۱۲۰ نفر بودیم که پس از امتحان و اعلام نتیجه ۱۰ درصد افراد یعنی ۱۲ نفر به درجه گروهبان یکم و ۲۰ درصد افراد به درجه گروهبان دوم و بقیه گروهبان سوم شدند که بنابراین در گروهان سپاه دانش دوره ۱۴ پادگان مراغه ۱۲ نفر گروهبان یک شدند که من و قاسم منیری به درجه گروهبان یکمی رسیدیم و خلیل شریف زاده و کرامت الله بیگلربیگی گروهبان دوم و بقیه دوستان ما گروهبان سوم شدند.

کسانی که گروهبان یکم می شدند ماهیانه ۴۵۰ تومان حقوق می‌گرفتند و گروهبان دوم ماهیانه ۳۷۵ تومان و گروهبان سوم ماهی ۳۰۰ تومان حقوق می‌گرفت که این مبلغ در آن زمان بسیار بالا و کفاف زندگی را می‌کرد. علاوه بر آن مزایای دیگری هم داشت مثلاً روستای خوب و نزدیک به شهر را برای تدریس به گروهبان یکمی ها می دادند.

 خلاصه خیاط اندازه ما را گرفت و برای هرکدام یک دست لباس زیبا با درجه مربوطه و سردوشی زیبا سپاهی دانش برایمان دوخت که آن را همراه خود به شهرستان محل خدمت ببریم. روزی که شهرستان‌های محل خدمت مشخص شد بسیار جالب بود محل خدمت من و دوستان شهرستان اراک تعیین شد درباره آن به جستجو پرداختیم ولی کاری دیگر ساخته نبود. عده ای به ساوه و گروهی به گرگان و برخی نیز به بندر عباس اعزام شدند. به هر حال ۱۵ روز به ما مرخصی دادند تا پس از آن خود را به شهرستان محل خدمت معرفی کنیم. شهرستان اراک بسیار زیبا و یک شهر صنعتی بود. کارخانه تراکتور سازی، آلومینیوم سازی و غیره در آن فعال بود و خارجی ها نیز در این شهر فراوان بودند. بالاخره شهر قشنگ و جدیدی بود. روستای محل خدمت من و قاسم منیری را روستای گاوخانه تعیین کردند. روستائی که با دوچرخه هم می‌توانستیم به آنجا برویم. کمتر از ۲۰ کیلومتر با شهر فاصله داشت.

 پس از دریافت ابلاغ معلم راهنما من و قاسم آقا را با یک خودروی جیپ حدود ساعت ۱۶ عصر به آنجا برد و ما را در کنار مدرسه که در اول روستا بود پیاده کرد و خودش برای بردن یک سپاهی دیگر خداحافظی کرد و رفت.  ما مقداری وسایل همراه داشتیم از جمله تشک، لحاف و پتو ولی بقیه را قرار گذاشته بودیم که بخریم. تا ساعت ۱۶ و ۳۰ دقیقه روی باروبنه مان نشستیم دیدیم از کسی خبری نیست فقط یک پیرمرد با الاغش از کنار ما عبور و سلام کرد و رفت. کم کم شب می شد. در مدرسه هم قفل بود. همراهم پیشنهاد کرد که در ایوان مدرسه بیتوته کنیم. قبول نکرده و اولین منزل که آن حوالی بود رفتم فردی بود به نام مشهدی محمد سلام کرده و گفتم ما معلمان جدید هستیم.

فوری عیالش که پیرزن خوش برخوردی بود برایمان چای درست کرد و گفت: کلید مدرسه پیش کدخدا است باید او را ببینید پس از صرف چای که بسیار هم چسبید آدرس خانه کدخدا را گرفتیم .مشهدی محمد و ننه علی (همسرش) گفتند ببخشید ما کسی را نداریم که برود و خانه کدخدا هم دور است و پای هر دویمان نیز درد می کند. به هر حال من و قاسم آقا راهی منزل کدخدا شدیم. هوا کاملا تاریک شده بود و همه مردم از بیابان و صحرا به منزل بازگشته بودند. کدخدا ما را به گرمی پذیرفت و جویای مال و اموالمان شد. گفتیم در مدرسه است. گفت اشکالی ندارد ولی این کلید بروید و اموال را در مدرسه بگذارید و برای صرف شام و استراحت به منزل من برگردید. در وسط روستا رودخانه نسبتاً بزرگی عبور می‌کرد که آب هم داشت هنگام برگشتن چون هوا تاریک بود کوچه را گم کردیم . سر یک کوچه دختری با فانوس بیرون می آمد یک باره من گفتم ببخشید مدرسه کدام طرف است؟ آن دختر وحشت کرد و سعی نمود فرار کند ولی در رودخانه افتاد. آقای منیری هم رفت او را کمک کند او هم به رودخانه افتاد. هوا تاریک بود با داد و فریاد عده ای آمدند و هر دو را از آب بیرون کشیده و رفتیم مدرسه منیری لباس عوض کرد و به خانه کدخدا آمدیم البته شام مفصلی به ما داد و شب خوبی را در اتاق طبقه بالا سپری کردیم و چون خسته بودیم زود به خواب رفتیم. صبح آن روز بچه ها خبردار شده و همه به مدرسه آمده بودند و آنان را تقسیم بندی کرده و درس را شروع کردیم. چون اسم من از نظر تلفظ مشکلتر از منیری بود همه اهالی و بچه ها ما را به نام آقای منیری یا آقای مدیر صدا می‌زدند ۱۸ ماه برای مردم و به ویژه بچه‌های گاوخانه تلاش کردیم، جاده ساختیم، کوچه را با چراغ فانوس منور کردیم. حمام خزینه را به دوش تبدیل کردیم. کتابخانه دایر کردیم که دایر کردن کتابخانه داستان جداگانه ای دارد. به هر حال با خاطره ای زیبا آنجا را ترک نمودیم.

سال ۱۳۹۴ سری به شهرستان اراک زده و دم دمای غروب به گاوخانه هم رفتم. اصلاً این روستا داخل شهر بود. ولی چون شب شد نتوانستم اطلاعات خوبی از آنجا به دست آورم. بهترین خاطره من از روستای گاوخانه شهرستان اراک تاسیس کتابخانه بود که در ایران آن زمان و در بین بچه ها معروف شد که در آینده درباره اش خواهم نوشت.


5 دیدگاه

  1. جالب و خواندنی بود

  2. خاطره جالب و خواندنی بود آقای خضری

  3. بسیار جالب وخیلى قشنگ نوشته شده بود

  4. عباس پناه

    احسنت احسنت چه جالب باعث افتخارید درود خدا بر شما

  5. قشنگ بود موفق باشید

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد