خاطرات بلقیس نجم الدینی: در ۸سالگی فهمیدم که کتاب و علم زندگی را آسان می‌کند


من صدیقه نجم الدینی مشهور به بلقیس هستم. خدمت مدیر و کارکنان نشریه مردمی پسین اوز عرض ادب و ارادت دارم. من بانوئی هستم علاقمند به شهر و دیارم که از قدیم الایام به نوشتن و خواندن عشق می ورزیدیم. در خانواده ای بزرگ ولی پرمهر و محبت بزرگ شدم. پدربزرگم مرحوم حاج شیخ نظام، کشاورز متعهدی بود که در منطقه چاه عالی فعالیت می کرد. وی در جوانی به سرزمین وحی مشرف شد. 


خودش تعرف می کرد که با ۳۹ اسب و شتر در مدت ۶ ماه رفت و برگشت به مکه معظمه رفت و به اوز بازگشت. کشاورزی پدربزرگم سنتی بود و یادآوری از آنها بسیار شیرین است. آبیاری مزارع با دو راس گاو فربه و دو طناب محکم که به آنها «ها» 
می گفتند و دو ظرف آب لاستیکی به نام «دول» شب و روزی نداشت تقریبا از ساعت ۳ بامداد تا شش صبح الله گویان از چاه، آب می کشید. و دو کمکی که به زبان محلی به آنان «بزیار» می گفتند آب را در حوض مزرعه که «هودی» نام داشت 
می ریختند. و بعد زمین را آبیاری می کردند. آنان واقعا زحمتکش بوده و نان حلال را سر سفره می آوردند. پدربزرگم در سن ۶۰ سالگی با یک بیماری ساده که امروزه راحت عمل می شود دار فانی را وداع گفت. بعد از وی عموی بزرگم به نام حاج محمد سرپرستی چهار برادر و دو خواهر را به عهده گرفت. وی به برادرها تاکید کرد که باید مثل پدر کار کنیم. آنان به هم قول دادند که کار پدر را با شدت بیشتر ادامه دهند.
 گندم، جو، پیاز، گازرک، شلغم، خیار(خربزه) هندوانه، بالنگ(خیارسبز)؛ تربچه، چغندر قرمز و سفید، خلاصه سبزیجات می کاشتند و خوب هم به عمل می آوردند. محصولات فراوان بدست می آمد که علاوه بر شهر اوز به شهرهای لار و گراش هم صادر 
می کردند. گروهی به سر چاه می آمدند و محصولات را اجاره می کردند و صاحب درآمد هم می شدند. این مطالب را که نوشتم مادربزرگم برایم تعریف کرده و به حدود ۱۵۰ سال قبل مربوط می شود. پدر و مادرم خیلی با صفا و صمیمیت با هم زندگی می کردند.
 من از سه سالگی همراه با پدر و مادرم در خانه و مزرعه حضور داشته و شاهد زحمات آنان بودم چون وسیله نقلیه و غیره مثل امروز نبود. پدرم ساعت ۳ صبح به مزرعه می رفت و برای گراش یا لار بار می زد و در ساعت ۷ صبح خسته ولی شاداب به منزل بر می گشت و مرا بغل می کرد. عجب آرامش و نشاطی به من می داد. کم کم ما هم یاد گرفتیم باید همراه پدر باشیم. برادر فانوس بدست دنبال پدرم راه می افتاد من هم دنبال برادرم کم کم بزرگ شده و به مدرسه رفتیم. گرچه من متولد ۱۳۳۲ هستم ولی چون خواهرم صدیقه تولد ۱۳۲۸ بود و ۴ سال با من تفاوت سنی داشت و از دنیا رفت. شناسنامه او برای من باقی ماند و من بلقیس، بطور رسمی شدم صدیقه. 
خلاصه رفتم مدرسه البته سن غیر واقعی مرا رنج می داد، مدرسه نزدیک خانه مان بود. اسمش مدرسه پروین بود. از کلاس سوم به بعد لذت درس و مدرسه را حس کردم معلمی خوشرو به نام خانم شکوت شوکتی داشتیم اهل فسا بود خیلی دوستش داشتم البته او هم مرا دوست می داشت. روزی به من گفت: دخترم تو در درس و اخلاق خوب هستی، بهتر است برای درس املاء دفتر داشته باشی. و من به مادرم گفتم که دفتر می خواهم، مادر پرسید قیمت دفتر چند است؟ گفتم هر دفتری ۱۳ ریال است و من سه دفتر برای خودم، خواهرم و دختر معلم که نازیلا نام داشت و بسیار شیرین بود می خواهم. مادر در کمال شرمندگی گفت: دخترم پدرت زمین خریده و نمی توانم سه دفتر بخرم و با مهربانی مادرانه گفت: این پول، برو برگه بزرگ امتحانی بخر تا خودم برایت دفتر درست کنم. با هزینه بسیار کم برایم دفتر درست کرد. یکی از دفترها را نقاشی کرده و یک زمین زراعی که سه نفر روی آن کشاورزی می کردند و اطراف را درختان زیبا و گلهای رنگارنگ و دشت قشنگ نقاشی کردم و آن را به نازیلا دختر معلم تقدیم نمودم. نازیلا و خانم معلم از این دفتر خیلی خوششان آمد و تشکر کردند و من هم خیلی خوشحال شدم. 
بهرحال من در خانواده ای زحمتکش ولی بسیار مهربان بزرگ شدم. بعضی اوقات مادر بزرگم مرا به لرد میری (میدان میران) 
می برد آنجا خیلی شلوغ بود. شتر، الاغ فراوان بود و مردم مشغول خرید و فروش اجناس بودند. من از شتر می ترسیدم ولی مادر و مادربزرگم مرا همراهی می کردند تا از میدان میران عبور کرده و به مزرعه بروم. 

در یکی از روزهای تیرماه سال ۱۳۴۰ در مزرعه حدود ۸ تا ۱۰ نفر مرد ایستاده و مشغول صحبت کردن بودند. اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد کتاب فارسی و انگلیسی و دفتر و متر بود که آنان در دست داشتند. چشم من از کتاب های آنان دور نمی شد. فکر کنم آن افراد ایرانی و خارجی بودند. با تعجب از پدرم پرسیدم اینها کی هستند و چه کار دارند؟ پدرم با لبخند گفت: می خواهیم تونل بزنیم و تلمبه آب بیارویم. به لب چاه آب رفتم دیدم خیلی عمیق است. فکر کردم چطور می خواهند آب بالا بیاورند؟ خلاصه در مدت سه ماه در کنار چاه ما تونل با ۲۰۰ پله یا بیشتر زده شد. کار پرزحمتی بود همه اش توسط کارگر انجام شد. 
پدرم توسط مرحوم محمدسعید روستا که دائی من بود از آلمان سفارش خرید تلمبه کرد. بالاخره تلمبه وارد شد و طی شور و شوق فراوان نصب و آب از چاه به حوض ریخته شد. همه خوشحال بوده و مشغول نوشیدن و خوردن محصولات خودمان بودیم. یادم هست که تلمبه توسط مهندس قریشی نصب شد. من و پدرم و عموهایم خوشحال بودند که کارشان راحت شده است. از آن زمان یعنی سال ۱۳۴۰ من بیشتر عاشق کتاب و علم شدم. چون فهمیدم کتاب و علم زندگی مردم را آسان می کند. و آدم دانا و کتاب خوان برای خودش و دیگران مفید است. آن موقع زندگی جمعی بود و بسیار خوش می گذشت، عموهایم و فرزندان و پدرم سر یک سفره غذا می خوردیم و همه در امور کشاورزی کمک می کردیم. در سال های ۴۷و ۴۸ داناتر شدیم  و درک و فهم بیشتری از اطراف داشتیم.
 پدربزرگ مادرم مرحوم حاج محمود محبی فرزند حاج ابراهیم هم مانند پدر و پدرم مرحوم حاج شیخ نظام نجم الدینی یک کشاورز ماهر بود و به سفر علاقمند بود او به هند، دبی، مکه رفته بود. انسانی عاقل و دانا و درس خوانده بود و سعی کرد که اغلب بستگان خود را با سواد کند. او دارای کتابخانه بود به بچه ها کتاب می داد تا بخوانیم بعد هم از ما امتحان می گرفت. 
خودش بیشتر کتاب های دینی، مولانا؛ حافظ و سعدی و غیره را مطالعه می کرد. و اشعار زیادی را از حفظ داشت. و به احادیث حضرت رسول(ص) اهمیت زیادی می داد. خوب یادم هست که همیشه از کتاب مبدا و واجبات یاد کرده و از آن حدیث و غیره تعریف می کرد. کتابخانه او در اوز و در دبی منزل دائی ام حاج علی در بندرعباس منزل یوسف هنوز دائر است. این بود خاطرات من که همیشه علاقه داشتم در نشریه خوب اوز چاپ شود. من برای مدیر و کارکنان پسین اوز احترام قائل هستم. بالاخره پدر عزیزم در خرداد ۱۳۸۶ بدرود حیات گفت.


1 دیدگاه

  1. خاطره جالبی بود اما به نظرم میتوانست بیشتر ادامه داشته باشد اما زود تر از زمان حال به پایان رسید و به عصر اینترنت ماهواره و تلفن همراه ادامه پیدا نکرد.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد