دستانی که با برگ نخل (پش)لوازم خانه خلق می کند

هنرمند پیشکسوت در زمینه حصیر بافی (با برگ درخت نخل)  حاج ابراهیم هرمی فرزند غلامعلی متولد یکم مهر ۱۳٫۸

با چهره ای خندان و ثناگویان پذیرای ما می شود. ورد زبانش خداوند حفظتون کنه بابا. دل به گرمای محبت و جودی این پیر فرزانه سپرده تا ما را با خود به سالهای کودکیش ببرد. پس همسفر روزهای پربارش می شویم.

و او می گوید:  از کودکی  در کنار پدر با چشمان کنجکاو دست ماهر پدر را که چه راحت برگ های درخت نخل (پش )را در هم تنیده و بافت زیبایی را بوجود می آورد می نشستم و چه صبورانه نگاه مشتاقم رو همراه با انگشتان پدر به این طرف و آن طرف می چرخاندم. در ذهن کودکانه ام آرزویم یادگیری آن هنر بود. شوق یادگیری  مرا بر آن داشت تا بیشتر روی انگشتان بابا توجه داشته باشم. خیلی زود با آن اشتیاقی که از خود نشان می دادم یاد گرفتم. وقتی اولین کارم که بدون حضور پدر درست کردم آن هم در سن هفت سالگی، شوق عجیبی داشتم. آگاه که پدر کارم که کوسره بود رو دید با تعجب گفت (بچم ) این خودت درست کردی و من با خوشحالی جواب دادم. بله ( با ) و آنگاه مهر بابا بود که پیشانی ام رو بوسید ودست نوازشگری بر سرم کشیده و کلمه ای که برایم بهترین مشوق های دنیا بود که آنهم این بود ( زنده باشی بابا)  از آن روز پای ثابت شاگرد بابا شدم . اما کم کم برای عملگی و کارگری هم به همراه استاد بنا به سرکار هم می رفتم.  هرگاه شاخه ای از برگ درخت نخل به دستم

می رسید شروع به بافت می کردم روزها می گذشت. به سن نوجوانی رسیده بودم در کنار کارهای بنایی، وسایلی هم درست می کردم. در کنار این هنر، هنر دیگری به نام (شیوه کشی) هم یاد گرفتم که آن هم چنین شد که بابا برای دیدار خواهرم به فیشور رفته بود یکی از دوستان برای درست کردن ملکی به منزل آمد من از دستشون برداشتم و گفتم بابا تشریف نداره وقتی آمدند براتون درست می کنه.

 اما من با چیزهایی که در ذهن داشتم و در کنار پدر یاد گرفته بودم نشستم به درست کردن چند روزی طول کشید تا آماده شد. پدرم که برگشت ملکی آماده شده رو که دید با تعجب گفت: این ملکی مال کیه و کی درست کرده؟ گفتم: چطوره بابا خوب شده ؟ گفت خیلی خوبه و آن وقت من با افتخار گفتم بابا من درست کردم پدرم با تعجب و لبخندی بر لب باز پیشانیم رو بوسید و باز گفت: زنده باشی بابا. دعاهای پدرم بهترین هدیه ای بود برای من. فهمیدم کارم رو به نحو احسن انجام دادم   (شیوه کش به کسی که بافت  و آماده سازی کف زیرین ملکی یا (جورو) را انجام می داد می گفتند) آن  هم یاد گرفتم. روزها گذشت و من بزرگ و بزرگتر می شدم.

سنم به ازدواج که رسید با  مادر بچه هام که از طرف یکی از اقوام به من معرفی شد ازدواج کردم . همسرم حامله بود که من را برای سربازی فرا خواندند. اون زمان من  بیست و یک سالم  بود. در سربازی بودم که دختر بزرگم به دنیا آمد که  با تلگراف بهم خبر دادند  اسمشو فاطمه گذاشتیم. بی صبرانه منتظر مرخصی بودم که برم دخترم رو ببینم مثل الان نبود که وسیله در دسترس باشه یا اینکه تلفنی باشه که از حال خانواده باخبر بشویم هیچی نبود.کاروانی می آمد یا پیکی .که خبرها رو برامون می رسوند . من به همراه دو سرباز  به یکی از پاسگاه های بندر (مغویه ) فرستادن که آنجا خدمت کنیم من سرجوخه اونا بودم.تو یک پاسگاهی که در کوهی واقع بود و دورش هم دریا. سه ماه یکبار خواربار برامون می فرستادند. تا حدودی سواد مکتبی داشتم که خیلی بدردم می خورد.

دو سال و دو ماه خدمت کرده بودم  و زمان مرخص شدنم بود  که متفقین به ایران سرازیر شدند. گفتند باید بمونید اما خدا خواست و شانسی که آوردیم مرخص شدیم.

بعد از برگشت از خدمتزندگی روزمره رو شروع کردیم.  خداوند فرزندانی به ما ارزانی داشت و زندگی رو پیش می بردیم. خدا را شکر. تا الان که در خدمت شما هستم.

  دوستان وقتایی لطف می کنند و سری به من می زنند و یا هم  با آنها در نمایشگاه ها شرکت می کنم و الان خیلی خوشحال هستم که به این هنر توجه خاصی می شود و این توجه باعث شده که این هنر به فراموشی سپرده نشه. از این نعمت خداوندی. درختی به نام نخل  که هر چیز آن بدرد کاری می خورد و کاربرد زیادی دارد. من حصیر برای نشستن بر روی آن، مشوه، تولک،کوسره، زنبیل، شت و خیلی چیزهای دیگه درست می کنم و به دیدار هرکسی که می رم  هم  تکه ای از این وسایل را به عنوان یادبود برایش می برم. خداوند خودش قبول کنه بابا دیگه اونچه که از دستم برمیاد.

چنان محو سخنان دلنشین بابای پیر شده بودیم که زمان از دستمان خارج شده بود. دیداری که با بدرقه و چشمان مهربانش ما را تا سرکوچه بدرقه راهمان کردند و سخنان مهربانش که در لحظات پایانی این دیدار  باز هم تکه کلام پرمهرش این بود که ( خداوند پایدارتون کنه بابا ) و دعایی بود و ثنایی که زینت بخش دیدار پایانی ما بود و در آخر زمزمه وار درخواستی شاید در حد یک نیاز که  باز هم سری به ما بزنید بابا و آنگاه قطرات اشکی که دل دریایی این پیر بابای هنرمند مارا به روشنی آسمان بی انتها پیوندی ناگسستنی می زند.

سخنان بابا  ما را برآن داشت تا برای دیدار بعدی زمان را کوتاهتر کرده و زودتر به دیدارشون بشتابیم و بر آن شویم تا کلاس های آموزشی این هنر با ارزش را که قول یاد دادن و آموزش این هنر را بابا بهمون داد را برای علاقمندان دایر کنیم.

گزارشگر: فاطمه رضایی


پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد