گفتگو با میراحمد مهرآوران؛ از کودکی تا کهنسالی و کشف داروی گیاهی

گزارشگران: حمیرا نامدار و مریم سمیعی

در یک روز بارانی با تعیین وقت قبلی دوربین و دفتر خود را برداشتیم و به خانه ای رفتیم که مردی در آن زندگی می کرد که با اختراع خود توانسته بود بسیاری از زخم های مردم را درمان کند. مردی که اصلا معلوم نبود چه سختی هایی در زمان کودکی خود کشیده بود تا به این نقطه ای که الان در جلو ما ایستاده است برسد. مردی که قیافه اش نشان می داد یک مرد محکم، مقتدر و خوش صحبت است. هرچند روزگار با این مرد زیاد راه نیامده بود و رنج های زیادی کشیده بود.

 آن مرد خود را احمد مهرآوران فرزند محمدشریف میر محمود از طایفه میرها معرفی کرد. می گوییم چرا لقب میر را به شما داده اند؟ می گوید چون در قدیم طایفه هایی مانند میرها، خواجه ها، آخوندها و… بودند که میرها شهر را اداره می کردند. وقتی از او سنش را می پرسیم می گوید در واقعیت متولد ۱۳۰۷ هستم ولی در قدیم که در همان لحظه تولد شناسنامه ای داده نمی شد. یادم است من در بغل مادرم به همراه عموها به خانه حاج هاشم در لرد خون رفتیم تا از ماموری که برای دادن شناسنامه آمده بود برای ما هم شناسنامه بگیرند. شناسنامه ها صادر شد و همه نزد عمویم نگه داری شد. چون در سن شش سالگی پدر و مادر بزرگ خود را از دست دادم و مادرم هم ازدواج مجدد کرد و از اوز رفت من و برادرم تنها ماندیم. و دیگر سراغی از شناسنامه نگرفتیم تا اینکه موقع سربازی رفتن رسید. وقتی سراغ شناسنامه ها رفتیم هیچ خبری از شناسنامه ها نبود. در آن زمان غفور زارعی داماد دانشمند برای صحرای باغ  شناسنامه صادر می کرد که قرار شد برای ما هم شناسنامه صادر کند. من تا آن زمان بین مردم با نام احمد ضیایی شناخته شده بودم ولی زارعی گفت چون خوش اخلاق و مهربان هستی و من در شناسنامه فامیلت را مهرآوران می نویسم. و من از آن زمان از احمد ضیایی به احمد مهرآوران تغییر یافتم. وقتی می خواستند مرا به زور به سربازی بفرستند گفتم منی که تا به الان کسی نبوده تا مرا سواد دار کند پس چرا به سربازی بروم.  خلاصه از زیر بار سربازی در رفتم.

لازم است بگویم من بعد از فوت مادربزرگم چون دیگر کسی نبود که از ما نگهداری کند پسرعموی پدرم ما را به نزد خود برد تا اینکه بعد از گذشت ۵ سال زندگی در کنار پسرعموی پدرم آنجا را به همراه برادرم ترک کردیم. برادرم به نزد خاله ام رفت و من نیز در اوز ماندگار شدم و کارگری کردم. چون کسی نبود که برایم غذا آماده کند با دستمزدی که از کار بنایی می گرفتم آن را به همسایه می دادم تا برای من غذا تهیه کنند. کار بنایی سودی نداشت پس به کار خشت زدن پرداختم این کار هم نیز درآمدی نداشت. تا اینکه گفتند برای تهیه گچ به نیرو نیاز داریم. من در آن زمان ۱۱ سال سن داشتم ولی چون به پول بیشتری نیاز داشتم به همراه چهار نفر دیگر رفتیم به دروا عنوه برای تهیه گچ. این کار پر زحمتی بود و باید دو نفر به کوه می رفتیم و کچ ها را می کندیم و دونفر دیگر در پایین کوه ها چال های را حفر می کردند. بعد از اینکه گچ ها را می کندیم در چال ها می ریختیم دوباره فردا ما چهار نفر این کار را تکرار می کردیم. هر کدام چهار کوله هیزم جمع می کردیم و در کنار چال می گذاشتیم. روز سوم هم به این شکل و یک نفر کنار چال می ماند و هیزم ها را آتش می زد روز چهارم کچ ها را می کوبیدیم و الک می کردیم و ۱۰۰۰ مَن گچ در این چهار روز آماده می کردیم. شش ماه کار ما در دروای عنوه طول کشید. به اوز آمدیم و این کار را در شهر اوز برای آقای فریدی هم انجام دادیم. در حال شستن دست هایم بودم که (مندل مدآجی) مرا دید و گفت دایی جان تو با این سن مال این کارها نیستی و من در جواب گفتم برای درآوردن درآمد بیشتر مجبورم این کار را انجام دهم. به من گفت این کار برای تو کار نمی شود برو به نزد دایی ات در دبی. من هم حرف او را گوش کردم و به نزد دایی مادرم حاج محمدعلی بدری که از تاجران دبی بود رفتم. وقتی دایی ام از من سوال کرد که آیا سواد هم داری؟ گفتم سواد نه ندارم ولی من تا به این سن مثل شیر کار کرده ام و روزگار خود را گذرانده ام. درست است که هیچ سوادی ندارم ولی ۵ سال نزد دانشمند ۵ سال نزد عمویم و یک سال نزد فریدی و یک سال هم نزد محمدرفیع محمد ابراهیم بوده ام. من تا به الان چهار ارباب را کنار گذاشته ام و الان در جوار تو هستم و بعد از این همه سختی به نزد تو آماده ام تا زیر بال و پرم را بگیری که به جایی برسم. ولی دایی ام گفت من خود شاگرد دارم و احتیاجی به تو ندارم. من هم در جوابش گفتم اشکالی ندارد ستاره تو بلند است و ستاره من خاموش. من برای کار کردن آمده ام اگه در کنار تو نمی شود به جای دیگری می روم. مادرم به همراه سه فرزند دیگرش در شارجه زندگی می کردند من به نزد آنها رفتم. در آنجا چند نفر اوزی بودند که به من پیشنهاد کار دادند و من هم قبول کردم هر چند که حقوقش ناچیز بود. چون وسایلم دبی بود رفتم که هم وسایلم را بردارم هم از دایی ام خداحافظی کنم. وقتی به نزد دایی ام رفتم او از این موضوع عصبانی شد و گفت نمی خواهد به شارجه بروی همین جا نزد خودم کار کن. من هم قبول کردم و در دبی ماندگار شدم. کار هر روز من آماده کردن قلیون و درست کردن چای برای آنها بود و همیشه دایی ام را تا مغازه اش همراهی می کردم. تا اینکه بعد از شش ماه کار کردن نزد او فهمیدم که دایی ام از کارم راضی نیست و من هم ناراحت شدم و او را ترک کردم .هر چند از مردم شنیده بودم با این که دایی ام میلیاردر است ولی توقع زیادی دارد ولی من جدی نگرفته بودم. ۲ ماه در دبی بیکار بودم. تا به فکر کار قصابی افتادم. با اوزی های ساکن دبی صحبت کردم که از این به بعد برای خریدن گوشت به نزد من بیایند. چون شوهر مادرم برای کار کردن به آبادان رفته بود پس خانه ای در دبی اجاره کردم و مادر  و خواهر برادرهایم را به نزد خود آوردم. و با کمک مادرم روزانه یک گوسفند را سر می بردیم و گوشت آن را می فروختیم. به ماه رمضان که رسیدیم به من گفتند که تقاضاها برای خرید گوشت بیشتر می شود من نیز تمام درآمدی که تا به الان به دست آورده بودم را گوسفند و علوفه ذخیره کردم. از شانس بد ما دولت اعلام کرد که قیمت گوشت در این ماه باید نصف قیمت باشد. من گوسفندهایی که از قبل خریداری کرده بودم را تا ۱۵ ماه رمضان به فروش رساندم. ۱۵ روز باقی مانده نیز گوسفند میخریدم و می فروختم تا پایان رمضان که دیدم ضرر ۱۵ روز اول ماه رمضان جبران شده است. ولی متاسفانه بعد از رمضان نصف گوشت باقی می ماند و چون برق نبود و یخچالی هم وجود نداشت ضرر می کردم پس این کار را هم کنار گذاشتم و  به شوهر مادرم در آبادان نامه نوشتم که جریان از این قرار است. شوهر مادرم گفت پس به همراه مادر و خواهر برادرنت به آبادان بیا. ما هم بعد از یک سال کار کردن در دبی  سوار کشتی شده و به آبادان رفتیم. و باز هم بدشانسی به ما رو کرد و به خاطر مریضی که در شهر شیوع پیدا کرده بود بیست روز در کشتی ما را نگه داشتند. در آبادان وقتی برای کار کردن به شرکت نفت رفتم به خاطر سن کمم مرا نپذیرفتند. و دوباره بیکاری.

تا اینکه با کمک عبداله قاسمی که در آبادان مغازه داشت و با ناخداها آشنا بود تصمیم گرفتیم با چند نفر دیگر به کویت برویم. چون می خواستیم قاچاقی از مرز رد شویم پس در بین گونی های خرما و علوفه ها قایم شدیم تا اینکه به کویت رسیدیم. وقتی به بازار اوزی ها که به بازار بن دعیج معروف بود در کویت رفتیم و بعد مدتی دوباره دیدم این کار نیز برای ما درآمدی ندارد. پس به شرکت ها رفتیم و جویای کار شدیم و در یکی از این شرکت ها به عنوان بنا شروع به کار کردیم. با وجودی که بنایی هم بلد نبودیم. در بین این ۵۰ نفر که برای شرکت به عنوان بنا اسم نویسی کرده بودیم فقط محمدهادی خضری بنایی بلد بود. خلاصه این کار را یاد گرفتیم. بعد از دو سال و نیم کار کردن به خاطر انگلیسی ها که کارگرهای هندی استخدام می کردند تمام ایرانی ها را اخراج کردند و من مجبوراً به اوز آمدم و تشکیل خانواده دادم بعد از شش ماه دوباره به کویت بازگشتم. و در شرکت دیگری شروع به کار کردم. چون کارم را خوب انجام می دادم مرا به عنوان سرکارگر انتخاب کردند و حقوقم نیز دوبرابر شد.

من برای حساب و کتاب کارهایم مجبور بودم به نزد دوستانم برم چون خود هیچ سوادی نداشتم. دیدم این کار نمی شود باید خودم سواد یاد بگیرم پس تصمیم گرفتم در سن ۲۵ سالگی سواد بیاموزم و از کسانی که در کنارم کار می کردند و با سواد بودند کمک خواستم و با تلاشهایم توانستم این کار را نیز به خوبی انجام دهم و فرد باسوادی شوم. اولین باری که توانستم خودم با دست های خودم برای خانواده ام نامه بنویسم از خوشحالی برای خود دست زدم.

چون کارم خوب گرفته بود ۵ سال کار کردم و به ایران نیامدم. چون خودم کار بلد شدم زمینی در کویت خریداری کردم و کار بلوک زنی را شروع کردم. و با حاج اناخی شریک شدم. بعد از مدتی حاج اناخی گفت خسته شدم و به اوز بازگشت ولی من خودم به تنهایی آنجا را اداره کردم و کار خود را توسعه دادم. و چندین  مغازه پارچه فروشی در کویت دایر کردم. و باز هم این بدشناسی یقه ما را چسبید و کویت جنگ شد و همه سرمایه هایی که در این ۶۵ سال در کویت به دست آورده بودم، بر باد رفت و دست خالی به ایران بازگشتم. چون در کویت کار بنایی انجام می دادم دو دستهایم تماماً زخم بود به طوری که به مدت دو سال تحت مداوای دکتر بودم و هیچ نتیجه ای ندیدم. تا اینکه دکتر به من گفت این دست هیچ وقت خوب نمی شود. از حرف دکتر ناراحت شدم و به او گفتم تو کدام دانشگاه درس خوانده ای و مدرک گرفته ای؟ در جوابم گفت: برای چه این سوال را می پرسی؟ گفتم: چون هیچ دکتری این جوابی که تو الان به من داده ای را به بیمارش نمی دهد و حرف دکتر را رد کردم و گفتم من این دست را مداوا می کنم و با دستی سالم پیش شما باز خواهم گشت. چون زخم های دستم بسیار شدید بود هیچ کس به خانه ما نمی آمد و مییگفتند میراحمد جُزام دارد و واگیردار است. من به حرف هیچ کس توجهی نکردم و خود به کوه های اطراف اوز می رفتم و هر دارو گیاهی که تلختر بود جمع آوری می کردم و به خانه می آوردم و می جوشاندم و به صورت پمادی به روی زخم های می کشیدم و بعد از گذشت چند روز متوجه شدم که فقط سطح زخم ها خوب می شود و عمق دستم بهبود پیدا نمی کند پس دوباره تعدادی از داروهای گیاهی که به ۱۴ نوع دارو می رسید را جمع آوری کرده و بعد از اینکه آنها را خشک می کردم در جوغن می کوبیدم و با سرکه قاطی می کردم و روی دستم می گذاشتم و چون می خواستم دارو روی دستم خشک نشود و بیشتر بماند آن را به وسیله برگ کاهو یا برگ تربچه می بستم و هر روز آن را عوض می کردم تا اینکه بعد از ۷۰ روز دستم بهبود پیدا کرد.

 بعد از بهبودی همه به نزد من می آمدند و می پرسیدند کدام دکتر تو را درمان کرد، می گفتم دکتر احمد. از آن زمان به بعد که همه دیدند که دست خود را درمان کرده ام برای درمان زخم هایشان که سودا نام داشت به نزد من می آمدند. و تا به الان نیز خیلی از مردم از همه نقاط کشور به نزد من می آیند. این دارویی است که خودم اختراع کرده ام و تا وقتی که ثبت دولت نشده است دستور آن را به هیچ کسی نمی دهم چون مقدار آن مشخص شده است و باید طبق دستور آن قاطی شود. البته همسر و  فرزندان از دستور این گیاه آگاه هستند و برای تهیه آن به من کمک می کنند. البته این دارو فقط برای زخم سودا نیست بلکه تمامی زخم ها را درمان می کند. من حتی بیمار از بحرین نیز داشتم که بعد از هشت سال دوا و درمان و نتیجه ندیدن توانستم در عرض ۱۵ روز آن را مداوا کنم. حتی دکتر علی بایی که خود متخصص مغز و اعصاب است نیز دست هایش دچار این مشکل شده بود و من بعد از دیدن دست هایش داروها را قاطی کرده و دست او نیز درمان شد. چون دیگر سنی از من گذشته نمی توانم مثل قدیم داروهای را از بین کوه ها تهیه کنم پس بعضی آنها را از عطاری های سطح شهر خریداری می کنم. البته در حال حاضر در پی درست کردن دارویی برای درمان سرطان و درد مفاصل هستم.

میراحمد می گوید برای دادن دارو حتما باید بیمار را ببینم چون برای هر زخمی مقدار داروهایی که باید با هم قاطی شود فرق می کند و تا به الان هر بیماری که داشتم مداوا شده است البته به شرطی که طبق دستوری که من به بیمار می دهم عمل شود. مثلاً در طول درمان بیمار اصلا نباید از بادمجان و تخم مرغ استفاده کند. البته منشاء این زخم ها از کبد است.

نکته جالب این مسئله این است که میراحمد برای مداوای هیچ بیماری پولی دریافت نمی کند و می گوید من چون خودم دو سال زجر کشیدم و هیچ دکتری نتوانست مرا مداوا کند این کار را برای رضای خدا انجام می دهم. و به امید خدا بتوانم به زودی آن را به ثبت برسانم.

 به او می گویم آیا به نزدی دکتری که از دست تو ناامید شده بود هم رفتی؟ می خندد و می گوید بله که رفتم تازه دارویی که دست من را درمان کرده بود را هم با خود بردم و به دکتر نشان دادم و گفتم من با این گیاه می توانم تمام این بیمارانی که به نزد تو می آیند و تو از درمان آنها ناامید شده ای را درمان کنم. چون خودم دیر سواد یاد گرفتم ولی سعی کردم فرزندانم تا جایی که می توانند سواد بیاموزند و فرد موفقی باشند

پای صحبت بزرگان نشستن چه شیرین است و زمان را اصلا احساس نمی کنی و این اولین مصاحبه ای بود که سه ساعت طول کشید چون ما فقط رفته بودیم که از میراحمد مهرآوران در مورد داروهایش صحبت کنیم ولی از بس سخن گفتن و سخن شنیدن از این مرد شیرین و لذت بخش بود که ما را بر آن داشت تا زندگی او را از قدیم تا به الان بشنویم.


پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد